خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نهم

    بخش سوم




    اون نمی دونست داغی که روی دل من بود , به این زودی ها سرد نمی شد ...
    از دست عماد عصبانی بودم ... اون نباید با احساسات من بازی می کرد و خودشو به من نشون می داد و از عشقش برای من می گفت .. این برای من غیرقابل تحمل بود ولی واقعا وقتی بستنی رو خوردم , دیدم بهترم ... یک جون تازه گرفتم ...
    پرسیدم : مهندس شما چطوری می تونی این همه کارو تو روز انجام بدین بدون خستگی ؟ ندیدم ابراز خستگی بکنین ...
    خنده ی فاتحانه ای کرد و گفت : من خسته میشم ولی نمی فمهمم ... اونقدر کار می کنم و اینور اونور می رم که یک دفعه فیوزم خاموش می شه و میفتم ... تازه اونوقت متوجه می شم که چقدر خسته شدم ...
    گفتم : فکر کنم اصلا آرامش ندارین ...
    گفت : نه به اون صورت ... از کار کردن لذت می برم ولی همش فکر می کنم دیر شده ... حالا چی دیر شده ؟ خودمم نمی دونم ... باید یک کاری بکنم , حالا بد یا خوب فرق نمی کنه ... من باید تا بیدارم مشغول یک کاری باشم ...
    گفتم : دقت کردین هیچ وقت به حرف کسی هم گوش نمی کنین و همیشه از خودتون تعریف می کنین ؟
    گفت : جداً ؟ نه , اینطورام نیست ... اگر جایی باشم که طرف کم حرف باشه من که مجبورم حتما یک کاری بکنم ... حرف می زنم و اینطوری سر خودمو گرم می کنم وگرنه دوست دارم به حرف دیگران هم گوش کنم ...
    وقتی رسیدیم به ساختمون , من کاملا حالم خوب شده بود ... نمی دونم رضا چی گفت که داشتم می خندیدم و از ماشین پیاده می شدم که حسام رو دیدم ... اونم با بابا اومده بود سر ساختمون ... اومد جلو ...
    قیافه اش ترسناک شده بود ... فکر کردم از دست بابا عصبانیه ...
    ولی تا اومدم ازش بپرسم , زد روی شونه من و هلم داد ... خوردم به ماشین و گفت : تو اینجا چیکار می کنی ؟
    گفتم : اومدم ساختمون رو ببینم ...
    گفت : غلط کردی .. .گمشو بریم ...

    و دست منو کشید تا با خودش ببره ... بابا اومد جلو و یک سلام به رضا کرد و به حسام گفت : چیکار می کنی ؟ ولش کن ...
    گفتم : بابا جلوی این دیوونه رو بگیر ...

    حسام عصبانی تر شد و گفت : بهت گفتم بیا بریم خونه ... اینجا اومدی چیکار کنی ؟ به تو چه که بیای سر ساختمون  ؟
    اونقدر عصبانی بود که حتی بابا هم ترسید حرفی بزنه و به من گفت : برو , منم الان میام خونه حسابشو می رسم ...

    حسام همین طور که بازوی منو محکم گرفته بود , کشون کشون منو برد تا جایی که تاکسی باشه ...

    دستم رو کشیم و خودم با عجله راه افتادم یک تاکسی گرفتم ...
    باز یک نفر منو بیخود و بی جهت این طور زیر پاش له کرد ... اونم حسام که همیشه با هم رابطه ی دوستانه ای داشتیم و اصلا با هم دعوا نمی کردیم و شاید این اولین باری بود که اون با من چنین برخوردی می کرد ...
    حسام هم پرید در تاکسی رو گرفت و سوار شد ...
    تا خونه رسیدیم هیچکدوم حرفی نزدیم ولی به محض اینکه به در خونه رسیدیم , گفتم : حسام به خدا یک خدمتی بهت بکنم که نفهمی از کجا خوردی ... احمقِ الاغ تا تو باشی دیگه از این کارا با من نکنی ؟
    گفت : تو چرا بلند شدی با این مرتیکه رفتی سر کار ساختمون ؟ رفتی چیکار کنی ؟ اینو به من بگو  ... کی به تو اجازه داد سوار ماشین اون بشی ؟ تو اصلا ( ... ) خوردی رفتی تو شرکت اون کار کنی ...
    من نمی ذارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان