داستان دل ❤️
قسمت نهم
بخش چهارم
- بعد حالا سوار ماشین اون مرتیکه ی عوضی میشی ... بابا هم که ماشالله یک ذره غیرت نداره ...
گفتم : من آدم زنده احتیاج به وکیل و وصی ندارم ... آبروی منو بردی کثافت ... به تو چه که من کجا کار می کنم ؟ نمی دونستم باید از تو اجازه بگیرم ...
دستشو بلند کرد و گفت : همچین می زنم که نتونی از جات پاشی ...
گفتم : تو دستتو روی من دراز کن ببین چه بلایی سرت میارم ... اگر پاتو نشکستم , اسممو عوض می کنم ....
مامان دوید جلو و پرسید : چی شده مثل سگ و گربه به جون هم افتادین ؟ بیاین تو آبروریزی نکنین ...
چشمم به مامان که افتاد , شروع کردم به گریه کردن ...
حسام گفت : از این خانم بپرس برای چی سوار ماشین اون رضای عوضی شده ؟ ...
گفتم : حالا اون شد عوضی ؟ تا دیروز که من حرص و جوش می خورم باهاش رفت و آمد نکنین ، ساختمون رو ندین اون بسازه , همه تو روی من وایستادین ... حالا چی شد اون عوضی شد و من گناهکار ؟ ...
حالا ببین حسام خان از زور بازوت استفاده می کنی ؟ منم دارم برات ...
مامان گفت : مثل آدم حرف بزنین ببینم چی شده ...
گفتم : هیچی مامان خانم ... آقا برای من بزرگتری می کنه ... مهندس که شرکت تعطیل شد به من گفت می خوام برم سر ساختمون شما ، باباتم اونجاست , اگر می خوای بیا اونجا رو ببین ... منم باهاش رفتم ...
به قرآن مامان همون جلوی در منو سکه ی یک پول کرد ... آبرومو پیش مهندس برد ...
حسام گفت : آخه چه آبرویی ؟ اون مرتیکه آدم قابل اعتمادی نیست ... من نمی خوام تو براش کار کنی یا سوار ماشینش بشی ...
سامان اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : خواهر جون گوش کن به حرفش ... یک چیزی می دونه که میگه ... از حرفایی که خود مهندس زده , معلوم میشه چطور آدمیه ...
حسام منظور بدی نداره ولی خوب بدجوری به تو گفته , می دونم ... به دل نگیر ولی دو روزه من و حسام می خوایم بهت بگیم ولی نمی دونستیم چطوری عنوان کنیم که تو ناراحت نشی ...
حسام هم یکم کوتاه اومد و گفت : به خدا لی لا وقتی تو ماشین اون دیدمت , خونم به جوش اومد ...
باورت میشه به من و سامان پیشنهاد می کرد باهاش بریم ؟ ... فکر کن به این بچه ... ای داد بیداد ...
مامان با تعجب گفت : باهاش برین کجا ؟
گفت : ولش کن مامان , ما که گوش نکردیم ولی فهمیدیم که اون اهل چه کاریه ... تو رو خدا لی لا دیگه نرو , ازش فاصله بگیر ...
گفتم : توی دراز اگر به من گفته بودی , خودمم دلم نمی خواست برم ولی با این کاری که کردی , می رم تا حرص تو رو دربیارم ...
گفت : جرات داری پا تو از این خونه بذار بیرون ...
مامان گفت : اووی حسام , اختیار لی لا دست تو نیست ... لنگت دراز شده برای من بزرگتری نکن ... خودم راضی نبودم ... لی لا جون همون مربی ورزش بشی برات فعلا خوبه ... خدا بزرگه , ان شالله تو کارت پبشرفت می کنی ... اون کارو ول کن مامان جان ... تا چهار بعد از ظهر وقتی میای خونه ساعت شده شش ... هلاک میشی ... اصلا از زندگی چیزی نمی فهمی ... ولش کن مادر ... حسام هم که بد تو رو نمی خواد ...
گفتم : نمی بخشمت ... تا آخر عمر یادم نمی ره که امروز با من چیکار کردی ...
حالا من به مهندس چی بگم ؟ سه چهار روز کار کردم ... دو روزش نصفه , بگم دیگه نمیام ؟ نمی گه اینا عقل درست و حسابی ندارن ؟
حسام گفت : گور باباش ... بذار هر چی می خواد بگه ... سی و سه سالشه , هنوز می ره دختربازی ... کثافت ... به من و سامان هم می گفت بی عرضه ...
گفتم : واقعا ؟ باورم نمی شه ولی به خدا به من همش احترام گذاشته ... اصلا کاری نکرده که منو از این بابت ناراحت کنه ....
ما داشتیم حرف می زدیم که بابا از راه رسید ... اولین چیزی که گفت : تو چرا سوار ماشین مهندس شدی ؟ اومدی سر ساختمون چیکار کنی ؟
ناهید گلکار