خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دهم

    بخش اول




    گفتم : عوض اینکه با حسام دعوا کنین , از من بازخواست می کنین ؟ خوب اومدم پیش شما ... خونه رو هم ببینم ...
    گفت : مگه تو بی صاحبی ؟ بابا جون می خواستی ساختمون رو ببینی به خودم می گفتی می بردمت ...
    نباید سوار ماشین یک مرد بشی ... حالا هر چند آشنا باشه , بازم تو باید رعایت کنی بابا جون ... دخترم تو که از این کارا نمی کردی ...
    حسام گفت : مخصوصا سوار ماشین اون مرتیکه ...
    بابا گفت : حرف دهنت رو بفهم ... چی داری میگی ؟ اون دوست ماست , تا حالام به من بدی نکرده ...
    گفت : غلط کرده ... سامان به بابا بگو به ما چی گفت ؟
    مامان با ناراحتی گفت : مرتضی مثل اینکه به پسرا حرفای بدی زده , اگر این طوری باشه نباید باهاش رفت و آمد کنیم ...
    بابا گفت : چی گفته ؟ به کی گفته ؟

    سامان دستشو گرفت جلوی گوش بابا و یک چیزایی گفت ...
    بابا فورا ناراحت شد و گفت : ای بابا ... شماها چرا اینطوری هستین ؟ حرف درست می کنین ... آره , حرف خوبی نزده ... من قبول دارم ولی همون موقع به من چشمک زد و گفت می خوام ببینم این بچه ها چیکار می کنن ؟ سر به راه هستن یا نه ؟ ... از عکس العملشون معلوم میشه کار بدی می کنن یا نه ...
    مامان گفت : خوب بیخود کرده به بچه های من همچین حرفایی می زنه که چشم و گوش اونا رو باز کنه ... به اون چه مربوطه ببینه بچه های من چیکار می کنن ؟ ... ما مگه تو کار اونا دخالت می کنیم ؟ ...
    بابا گفت : حالا منم خیلی خوشم نیومد ولی منظور بدی نداشت ...
    این طور که من فهمیدم اگر مهندس دستشو تا آرنج عسل کنه دهن ما بذاره , یک حرفی براش درست می کنیم ... اون بیچاره وقتی لی لا و حسام با اون وضع اومدن خونه , مثل بید می لرزید و رنگ و روش مثل گچ دیوار سفید شده بود ...
    به خدا خجالت کشیدم , دلم براش سوخت ... می گفت امروز یکی مزاحم لی لا خانم شده بود ترسیدم تنهایی بره خونه با خودم گفتم بیارمش اینجا تا با شما بره ، یک وقت کسی مزاحمش نشه ...
    آره لی لا کسی مزاحم تو شده بود ؟ مثل اینکه خیلی ترسیده بودی ...
    گفتم : آره , یکی تو تاکسی مزاحم شد ، منم خیلی ترسیده بودم ... همین ...
    بابا گفت : خوب منم جای رضا بودم همین کارو می کردم ... رضا می گفت لی لا خانم ناموس منم حساب میشه ... شما جای من بودین این کارو نمی کردین ؟
    چی داشتم بگم ؟ تو بگو آقا حسام که نبریده گز می کنی ... هروقت هرچی به ذهنت رسید که نباید انجام بدی ... بابا از اون مغزت هم یکم استفاده کن ... اون مرد داره خونه ی ما رو می سازه ,به لی لا کار داده ... مهربونه ... اخلاق به خصوصی داره قبول ولی شماها ذره بین برداشتین اونو گذاشتین زیرش ؛هی منتظرین ازش یک بدی ببینین ...
    دست بردارین دیگه ... حسام تو فردا ازش عذرخواهی می کنی ؛ گفته باشم بهت ...
    حسام گفت : هرگز این کارو نمی کنم ... هنوزم سر حرفم هستم , اون آدم خوبی نیست ... شاید الان نتونم ثابت کنم ولی شک ندارم ... حالا می بینین , یک روز بهتون ثابت میشه ...
    بابا گفت : تو که به همه شک داری ... الان از خواهرت عذرخواهی کن و دیگه نبینم همچین حرکتی بکنی ... می تونستی همین کارو آروم و بی صدا انجام بدی ... نه به رضا بی احترامی کرده بودی نه خواهرتو رنجونده بودی ... میومدی خونه و باهاش حرف می زدی ... اون وقت همه حق رو به شما می دادن بابا جون ... سعی کن درست رفتار کنی ... تا حالا دیدی من همچین کاری با مادر و خواهرت بکنم ؟
    با تو و سامان کردم ؟ تو خطا نکردی ؟ پس حواست رو جمع کن ... پسر جان عقلم واسه آدم خوب چیزیه ...
    زود باش از لی لا معذرت خواهی کن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان