داستان دل ❤️
قسمت دهم
بخش دوم
حسام نگاهی کرد به من و گفت : من عذرخواهی می کنم ولی خواهش می کنم لی لا دیگه نره شرکتِ رضا ...
بابا گفت : اون تصمیمش با منه و خودش ... منم میگم اگر بخواد بره می ره , اگر نخواد نمی ره ...
من خیلی احساس خستگی می کردم ... روز خیلی بدی داشتم ... دیگه حتی دلم نمی خواست در مورد هیچ موضوعی حرف بزنم ...
سوار ماشین عماد شدن برای یک ماه من کافی بود که اعصابم رو خورد کنه و این کار حسام هم دیگه برام شده بود قوز بالا قوز ...
رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت و همون طور با لباس پتو رو کشیدم روی خودم و زار زار گریه کردم ....
حالم خیلی بد بود ...
قیافه ی عماد میومد جلوی نظرم ... نکنه اون راست می گفت ... همون طور که من عاشق اون بودم , اونم در فراق من می سوخت ...
چیکار باید بکنم ؟ چرا زندگی من اینطوری شد ؟ آیا روزی می رسه که من عماد رو فراموش کنم و به مرد دیگه ای دل ببندم تا بتونم به طور کامل از فکر عماد بیرون بیام ؟ ...
هر چی سعی می کردم به چیز دیگه ای فکر کنم , صورت عماد که داشت به من با التماس می گفت خواهش می کنم به حرفم گوش کن , جلوی نظرم میومد ...
فکر بود دیگه ... اگر اون زنشو طلاق بده و برگرده پیش من , بازم می تونم اونو همین قدر دوست داشته باشم ...
واقعا راست می گفت این کارو می کنه ؟ نه , من نمی تونستم دیگه به مردی که یک دخترو بدبخت کرده نظر خوبی داشته باشم ... ترجیح می دادم تا ابد در آتیش عشق اون بسوزم ولی اون این کارو نکنه ...
و باز یاد کاری که حسام جلوی رضا با من کرد میفتادم و اعصابم به هم می ریخت ...
ناهید گلکار