داستان دل ❤️
قسمت دهم
بخش سوم
و همین طور توی تخت موندم ... چند بار مامان صدام کرد و به حسام بد و بیراه گفت که تازه لی لا حالش خوب شد بود ، تو باعث شدی دوباره اینطوری بشه ...
متوجه بودم که شب شده اما از زیر پتو بیرون نیومدم ... مامان شام رو حاضر کرده بود و من هنوز دلم نمی خواست از جام بلند بشم که حسام اومد سراغم ... لب تخت نشست و گفت : خواهری ؟ از دستم دلخوری ؟ با پا هلش دادم که از تخت بیفته ...
ولی اون خودشو نگه داشت و دست انداخت گردن من و گفت : ببخشید ... آخه تو ناموس منی , نمی تونم ببینم سوار ماشین یک مرد ؛ اونم رضا بشی ! بلند شو , دیگه فراموش کن ... گفتم که ببخشید خواهر جونی ...
همین طور که پتو روم بود , سرمو درآوردم و گفتم : الان چه حسی داری ؟ احساس می کنی گردن کلفتی ؟ تو به این میگی غیرت ؟
من میگم ارزش قائل نشدن برای ناموس ... تو باید برای چیزای دیگه غیرت نشون بدی , در مقابل خطراتی که ممکنه برای من پیش بیاد سینه سپر کنی و ازم حمایت کنی , نه اینکه منو تحقیر و توهین کنی ...
تو فرقشو نمی دونی ... اون چیزی که از معنی غیرت فهمیدی , غلطه ... مردی که غیرت داره , نمی ذاره ناموسش جلوی دیگران کوچیک بشه چون در این صورت خودش کوچیک شده و بی غیرته ...
گفت : حالا بلند شو دیگه ... خودمم پشیمون شدم ... تو رو خدا لی لا منو ببخش ولی یک خواهش ,
نرو دیگه شرکت رضا ...
گفتم : فکر کنم همین طورم بشه چون خودمم دلم نمی خواد برم ولی الان اگر نرم برای بابا و اصلا خانواده ی خودمون بد میشه ... راستش به بابا نگو به پولشم احتیاج دارم ... الان دیگه به عنوان مربی تیم می رم مدرسه , نه کفش دارم نه لباس درست و حسابی ... اقلا یک ماه کار کنم یک چیزی دستم بیاد ...
گفت : غصه نخور , خودم می رم سر کار هر چی خواستی برات می خرم ...
و منو به زور بلند کرد و با هم رفتیم سر شام ...
ناهید گلکار