داستان دل ❤️
قسمت دهم
بخش چهارم
فردا من سر ساعت , سر کارم حاضر بودم ... خودمو آماده کرده بودم که برای رضا , کار دیروز حسام رو توضیح بدم ولی اون اصلا با من حرف نزد و به روی خودش نیاورد و روزهای بعد هم با من مثل بقیه ی کارمنداش رفتار کرد و گاهی احساس می کردم حتی منو ندید می گیره ...
ولی کاراشو زیر نظر داشتم ... البته اگرم من می خواستم زیر نظر نگیرمش , خودش طوری رفتار می کرد که توجه آدم رو جلب می کرد ...
روز به روز بیشتر احساس می کردم که اون آدم خوبیه و ما در موردش اشتباه کردیم ... مثلا به مادرش زنگ می زد و احوالشو می پرسید و با یک محبت خاصی می گفت : مامان جانم , عزیزم می خوای بیام همین الان ... دواهاتو خوردی ؟ قربونت برم فراموش نکنی ها ...
و یا به دوستش زنگ می زد و می گفت : ای بابا چه حرفیه می زنی , پس دوستی به درد چی می خوره ؟ ... فکرشم نکن ...
از اینجور مکالمات زیاد داشت ... با خودم فکر می کردم اون مرد واقعا مرد مهربون و بافکریه ...
مدتی گذشت ولی رضا همون رفتاری رو با من داشت که با بقیه ی کارمنداش داشت و حتی یک جمله ی اضافه با من حرفی نزد ...
یک روز که از شرکت اومدم بیرون و پیاده راه افتادم تا ایستگاه اتوبوس برسم , احساس کردم کسی منو تعقیب می کنه ... چند بار برگشتم ... کس به خصوصی نبود ... فردا و فردای دیگه هم همین اتفاق افتاد ... گاهی توی اتوبوس هم همین احساس رو داشتم ...
حدس می زدم که عماد داره این کارو می کنه چون شرکت رو یاد گرفته بود ولی یک هفته ای که گذشت و کسی رو ندیدم ...
فکر کردم خیالات بوده و دلیلی هم نداشت عماد این کارو بکنه ...
منو تعقیب کنه که چی بشه ؟ ولی بازم این حس دست از سر من برنمی داشت ... دیگه طوری شده بود که به هر طرف نگاه می کردم , به دنبال عماد می گشتم ...
تیم والیبال مدرسه رو تشکیل داده بودم و دو روز در هفته برای تمرین می رفتم تا بچه ها رو برای مسابقه آماده کنم ... تو اون دو روز خیلی سر حال بودم و تا موقعی که با بچه ها بازی می کردم , هیچ فکری تو سرم نبود و باز باید مقدار زیادی راه رو پیاده برمی گشتم که پول تاکسی ندم ...
یک روز به ذهنم رسید که چرا وقتی از مدرسه به خونه برمی گردم , احساس نمی کنم کسی منو تعقیب می کنه ؟ ... پس این نباید خیالات باشه ... این مسئله ذهن من درگیر کرده بود ...
با مامان در میون گذاشتم ... گفت : چیزی نیست , منم یک وقت هایی این طوری میشم ... بهش فکر نکن ... یادت میره ...
ولی روز بعد با اینکه نمی خواستم این فکر رو بکنم , نمی دونم چرا نگاه یک نفر رو دنبال خودم حس می کردم ... حتی وقتی سوار اتوبوس می شدم , همین طور بود ...
هراسون شده بودم ... به اطراف نگاه می کردم ولی چهره ی آشنایی نمی دیدم ... به صورت ها خیره می شدم ... می خواستم بفهمم به من توجهی دارن ؟ وقتی پیاده میشم کسی از توی اتوبوس منو تعقیب می کنه ؟ ولی چیزی دستگیرم نشد جز آشفتگی ...
تا یک روز حس کردم کسی دیگه دنبالم نیست و این برای من معمای بزرگی شده بود ...
ناهید گلکار