داستان دل ❤️
قسمت دهم
بخش پنجم
چند روز از یک ماه گذشت که من برای رضا کار می کردم ... حالا بیشترِ کار حسابرسی رو من انجام می دادم ... اون سه آپارتمان چند طبقه تو دست ساخت داشت ... علاوه بر اون برای خودش داشت یک خونه ی ویلایی بزرگ می ساخت و خونه ی ما رو هم که داشت ...
ولی از پس همه کارها برمیومد ... همه چیز مرتب و منظم پیش می رفت ... نزدیک چهل کارگر و روزمزد داشت و عده ی زیادی هم ماهانه ...
گاهی دریافتی های اونو که می دیدم , سرم سوت می کشید چون رقم ها برای من خیلی زیاد بود ...
ولی توی این یک ماه متوجه شده بودم که در مورد رضا اشتباه کردم و اینو به حسام هم گفتم ...
اون رفت تو فکر و بازم حرف خودشو زد و گفت : خدا کنه من اشتباه کرده باشم ...
تا اون روز رسید که من اولین حقوقم رو گرفتم ... روزی بود که همه ی کارمندای شرکت پول می گرفتن ...
خودش اومد نشست و پرداختی ها رو انجام داد ولی منو آخرین نفر صدا کرد ...
پول منو گذاشت تو پاکت و پشتش نوشت اولین حقوق شما بانوی عزیز مبارک باشه و برکت کنه ...
و داد دست من ...
کار قشنگی بود ... خیلی خوشحال شدم ...
گفتم : مرسی که به من اعتماد کردین ... امیدوارم مایوس نشده باشین ...
گفت : اتفاقا برعکس , خیلی هم ازتون راضی هستم ... حالا کی سور می دین ؟ ...
گفتم : هر وقت شما بفرمایید ...
اون روز سراز پا نمی شناختم , انگار روی پاهام نبودم ... پول ها رو گذاشتم توی کیفم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون ... با خوشحالی تاکسی گرفتم ...
آدم چقدر احساس خوبی داره وقتی دنیاش کوچیکه ... هر چی این دنیا کوچیک تر باشه , غم و دردش کمتره و زودتر به شادی می رسه ...
انگار دنیای آدم با بزرگ شدنش , شفافیت خودشو از دست می ده و لایه لایه غصه ها روی دلش تلنبار می شه و کم کم خودشو فراموش می کنه و روزی می رسه که یادش می ره دلی داشت که برای عشق می تپید ... برای یک شوکولات خوشمزه ضعف می کرد و برای یک پاکت پول ناقابل , دنیا رو از آنِ خودش می دونست ...
و اون روز من همون حال رو داشتم ...
عشقی داشتم پنهانی ...
شغلی داشتم مثل حباب و یک پاکت پول ... کاش دنیا همونجا برای من ساکن می شد و یا همون طور کوچیک می موند ...
ناهید گلکار