خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت یازدهم

    بخش اول




    به محض اینکه تاکسی راه افتاد , هیجان زده ؛ پاکت رو در آوردم و پول ها رو شمردم ...
    درست هزار تومن بود ... دوباره گذاشتم تو پاکت و یک نفس رضایتمندی کشیدم ...
    تا رسیدم خونه , ذوق زده بالا و پایین پریدم و مامان رو بغل کردم و چند ماچ درست و حسابی ازش گرفتم ...
    در حالی که سعی می کرد نخنده , گفت : چی شده ؟ باز از اونور پشت بوم افتادی ؟
    گفتم : حقوق گرفتم مامان خانم ... پولدار شدم ... مامان خانم , هزار تومن ... باورت میشه ؟

    گفت : برو یک حساب برای خودت باز کن ... بیخودی حیف و میلش نکن , آدم از فرداش خبر نداره ...
    گفتم : من دیگه ماهی هزار تومن دارم , می خوام الان برای خودم لباس بخرم ... میای با من بریم ؟ فردا باید برم مدرسه ، کفش و لباس ورزشی ندارم ...
    گفت : خدا مرگم بده , تو منتظر حقوقت بودی ؟ مُرده بودم خودم برات بخرم ؟  چرا نگفتی ؟

    گفتم : حالا چیزی نشده ... بریم ؟ امروز بریم ؟

    گفت : تو آروم باش ... این پول اینقدری نیست که تو واسش این همه خوشحال باشی ... باشه , باهات میام ...
    ( اون وقت ها توی تلویزیون یکی آگهی برای روغن می دادن که من خیلی دوست داشتم ... همیشه وقتی خوشحال بودم یا می خواستم خودمو برای مامانم لوس کنم , دورش راه می رفتم و می خوندم و وقتی صورت مامانم رو نگاه می کردم که داشت کیف می کرد , بیشتر به شعف میومدم ...
    اون روز هم همین طور دورش چرخیدم و خوندم )
    مامان جون امروز , روغن نداریم
    باید مامان روغن شاپسند بیاری
    غذا همیشه خوشمزه میشه
    با شاپسند غذا بپز مامان همیشه
    هر شب و هر روز مامان غذا رو 
    با شاپسند بپز اگر دوست داری ما رو

    نمی دونم چرا ولی هر وقت میزان محبتم به مامان زیاد می شد , دلم می خواست اینو براش بخونم و مامانم خیلی دوست داشت ... و حالا تونسته بودم مامان رو هم مثل خودم سر حال بیارم ...
    ولی در واقع چیزی که منو خوشحال می کرد این بود که فکر می کردم عماد هنوز به فکر منه و قصد داره دوباره پیشم برگرده ...
    اینکه احساس می کردم منو تعقیب می کنه و مراقب منه , یک حس خوب به من می داد و این باعث می شد دوباره نیروی زندگی بگیرم ...
    اون شب با مامان رفتیم خرید ... چیزایی که لازم داشتم خریدم ... کفش , لباس ورزشی , یک کیف و یک بلوز سفید و دامن مشکی ...

    وقتی فروشنده اونا رو می بست , اونا رو تو تنم و جلوی عماد مجسم می کردم ...
    شاید احمقانه به نظر بیاد ولی من هنوز عاشق و شیدای عماد بودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان