خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    اما مامان مهربونم , پول همه رو داد و به من گفت : پولتو ببر بذار به حسابت ... از ماه دیگه برای خودت خرج کن ... تا تو خونه ی منی , خرجت با ماست ...

    با تاکسی اومدیم و درِ خونه های سازمانی پیاده شدیم ...

    دستمون پر بود و من خوشحال ... یکم که رفتیم , ساقی رو دیدم که همراه زن عماد داشتن از روبرو میومدن ...

    وا رفتم ... به یک باره تمام شادی هام تبدیل به غم شد ... زن عماد همراهش بود ...

    مامان فورا به من گفت :خودتو کنترل کن ... عادی باش ...

    اونا به ما رسیدن ... ساقی گفت : سلام خاله ... چطوری لی لا ؟

    گفتم : سلام , مرسی ...
    منصوره هم سلام کرد ...
    مامان گفت : سلام خانم ... سلام خاله جون ... ببخشید زیاد راه رفتیم , پام درد می کنه ... به مامانت سلام برسون ...

    و از کنار هم گذشتیم ... همین ... ولی تمام دنیا روی سرم خراب شد ...

    از ظاهر منصوره کاملا مشخص بود بارداره ... شاید از همون اوایل ازدواجشون بوده ...
    مرتب تکرار می کردم خیلی احمقی لی لا ... تو چطور گول حرفای اونو خوردی ؟ بیشعور , یعنی تو اینقدر ساده و بی عقلی ؟ ... خدا لعنتت کنه عماد که دوباره زندگی منو به هم زدی ...
    مامان هم متوجه شده بود که حالم چقدر بد شده ... تعادلمو نمی تونستم حفظ کنم ...

    می گفت : خوب معلومه دیگه زنشه , حامله میشه دیگه ... پس می خواستی چیکار کنه ؟ تو دیگه خودتو ناراحت نکن , ولشون کن ... دستت رو بده من ... مادر قربونت برم , تو رو خدا بهش فکر نکن ...
    اینو بفهم دیگه تموم شده ... دیدی دختره چطوری بهت نگاه می کرد ؟ ... انگار جن دیده بود ... اون بیشتر از تو ناراحت شده بود ... انگار یه چیزهایی فهمیده ...
    ولی من حرف نمی زدم ... زبونم بند اومده بود مثل روح شده بودم ...
    وقتی رسیدیم خونه , چیزایی که با ذوق و شوق خریده بودم رو گذاشتم یک کنار و باز پتو رو کشیدم روم و بغض کردم ...
    دلم نمی خواست گریه کنم ... احساس می کردم خیلی احمق و بیشعورم ... نباید حرفا ی عماد رو باور می کردم ... اون دروغ می گفت و منو به هیچ عنوان دوست نداشت ...
    و اونطوری خوابیدن من برای مامان معنای خوبی نداشت ... مرتب به من سر می زد و دلداریم می داد ...
    دلم می خواست بهش بگم که عماد با من چیکار کرده ولی سکوت کردم و لب هامو به هم فشار دادم و تا مدتی حالم جا نیومد ...
    و کلا دوباره به هم ریخته بودم ... دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ...
    توی شرکت رضا متوجه ی تغییر حالت من شده بود ... یک بار که مشغول بودم , منو صدا کرد و گفت : خانم اسدی تشریف بیارین اینجا ...

    من فورا رفتم جلوی میزش ... بعد یک کاغذ گذاشت جلوی من و با مداد یک خط رو نشون داد و گفت : مثل اینکه اشتباه کردین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان