خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم




    مامان مشغول درست کردن شام بود ولی با نارضایتی ... می گفت امشب حوصله ی مهمون نداشتم ... کارای باباته دیگه ...
    منم رفتم به کمکش و گفتم : ولی رضا تو شرکت بود , اصلا به من حرفی نزد ... یک دفعه چی شد ؟

    گفت : نمی دونم ... بابات تازه زنگ زده خبر داده ...
    لی لا هیچ دقت کردی اونا همش میان خونه ی ما و ما تا حالا خونه و زندگی اونا رو ندیدیم ؟ ...
    گفتم : ای مامان جان ... حالا چه فرقی می کنه ؟ ... ما که تو خونه ی خودمون راحت تریم ... بذار بیان ... خدایی رضا خیلی به ما محبت کرده ... حالا یک شام هم بیان بخورن و برن , چی میشه مثلا ؟ ...
    کارا که تموم شد , من یک دوش گرفتم و اون بلوز و دامن سفید و مشکی که خریده بودم رو تنم کردم ...

    تا اون موقع نپوشیده بودم ... نمی خواستم رضا فکر کنه اونا رو از حقوقی که به من داده خریدم ...
    همه چیز آماده بود ولی اونا برخلاف همیشه یکم دیر کردن ...
    سامان هنوز خونه نیومده بود و حسام اوقاتش تلخ بود ...
    می گفت : خدا کنه پشیمون شده باشن ... صد بار گفتم نمی خوام اون مرتیکه رو ببینم ... بابا داره با من لجبازی می کنه ...
    گفتم : ببین الان نزدیک دو ماهه من تو شرکتش کار می کنم ,  به خدا منم مثل تو فکر می کردم ... ولی مرد بدی نیست ... کاری نمی کنه که ... تو نمی دونی چقدر زحمتکش و مهربونه ... اگر یک مدتی باهاش باشی , می فهمی من چی میگم ... کلا آدم رو وادار می کنه بهش مشکوک بشی ولی خبری نیست , همش تظاهره ...
    حالا دیگه توام بداخلاقی نکن ... بذار بیان و برن ...
    گفت : تو می خوای بازم اونجا کار کنی ؟ قول ندادی حقوق گرفتی دیگه نری ؟
    گفتم : حسام جان من کی قول دادم ؟ گفتم شاید ... حالام اگر خطایی ازش ببینم , بهت قول می دم نرم ... خاطرت جمع باشه ...
    بالاخره اومدن ... با یک دسته گل بزرگ و یک جعبه شیرینی ...
    مامان در حالی که سلام و تعارف می کرد , گفت :ای بابا چه خبره هر بار گل میارین ؟ ... والله دیگه درست نبود ... شما خودتون گل بودین ...
    زینت خانم گفت : وای نگو زری جون ... نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ... رزیتا که مرتب به من می گفت تو رو خدا بریم من لی لا رو ببینم ... تا حالا ندیدم کسی رو اینقدر دوست داشته باشه ...
    از بس دخترتون خوب و خانمه ... ماشالله چشمش نزنم یک دونه است ...

    و اومد منو گرفت تو بغلش و تا چند تا ماچ اضافه نکرد , ول کنم نشد ...
    بعدم رزیتا چنان منو در آغوش کشید که مات و متحیر مونده بودم ...

    تو دلم گفتم من که صنمی با این نداشتم ... همیشه مثل ماست و مربا یک گوشه می نشست ...

    حالا چی شده بود خدا می دونست ...
    فورا رفتم تو آشپزخونه ... یک بوهایی به مشامم می رسید ...
    خونه ی ما اینطوری بود که از در که وارد می شدیم , دست چپ یک هال بزرگ بود که انتهای اون یک دست مبل آبی رنگ قدیمی گذاشته بودیم و یک میز ناهارخوری جلوی پنجره ...
    سمت راست , دو تا اتاق خواب بود که کنار هم قرار داشت و قسمت روبرو یک هال کوچک دیگه که سمت راست , سرویس و حمام بود و سمت چپ , آشپزخونه ...
    اگر کسی توی پذیرایی ما می نشست , درِ آشپزخونه رو نمی دید ... از اونجا یک در دیگه بود که به کوچه راه داشت ... سه طبقه ای که بالای سر ما بودن , از اون طرف رفت و آمد می کردن و فضای جلوی خونه ی  مخصوص ما بود که طبقه ی اول بودیم ...

    وقتی جلوی در آشپزخونه رسیدم , همون موقع سامان از در پشتی اومد تو و یواش پرسید : اومدن ؟

    روی سرش برف نشسته بود ...
    آهسته گفتم : آره ... کجا بودی ؟ برف داره میاد ؟ زود باش دست و صورتت رو بشور و برو تو ... بَده ...
    اونم یواش گفت : بدم میاد ازشون ... می خواستم نیام خونه ولی حسین کار داشت و نتونست پیشم بمونه ...
    گفتم : تو این سرما می خواستی بیرون بمونی ؟ برای چی ؟ برو حاضر شو ... نمی خورنت که ...
    از اونجا می شنیدم رضا داره با حسام حرف می زنه ... می گفت : چطوری حسام جان ؟ خوبی داداش ؟ کم پیدایی ...
    حسام گفت : مشغول درس هام هستم ... شما خوبین ؟
    گفت : خوشم اومد خیلی غیرت داری ... به نظرم تو جَنَم یک مرد واقعی رو داری ... 
    من همین طور که چایی می ریختم , با خودم گفتم رفتار اونا با من فرق نکرده ؟ چرا , فرق کرده ...

    یک حدسی زدم و  فورا از مغزم بیرونش کردم ... نه ... خدا کنه این نباشه ...
    وگرنه با اینا دچار مشکل می شیم ...

    ای وای خدا جونم من اشتباه کرده باشم ... این چه فکر احمقانه ای بود کردی لی لا ... امکان نداره ... ولش کن .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان