داستان دل ❤️
قسمت دوازدهم
بخش اول
وقتی خواستم چایی رو ببرم , حسام اومد دم در آشپزخونه ؛ سینی رو از من گرفت و گفت : نمی شه تو بازم امشب قهر کنی و نیای جلو ؟ بده به من می برم ... لی لا اینا برای یک کار به خصوص اومدن ...
گفتم : چطور مگه ؟ چیزی گفتن ؟
گفت : هنوز که نه , ولی از حرفاشون پیداست ... کلا دارن خیلی ما رو چاخان می کنن ... ما کاری برای اینا نکردیم که اینقدر مشتاق ما شدن ... یک کاسه ای زیر نیم کاسه است ... تو رو خدا مراقب خودت باش ...
چیزی نگفتم چون منظورشو فهمیده بودم و خودمم از همین می ترسیدم ...
حسام چایی رو برد و منم رفتم کنار مامانم نشستم ...
زینت خانم نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : لی لا جان ماشالله روز به روز خوشگل تر می شی ... از اون دفعه خیلی سر حال تر شدی ...
مامان به جای من جواب داد که : آخه اون موقع هم امتحان نهایی داشت , هم کنکور باید می داد ... سخت درس خوند ولی بچه ام قبول نشد ...
گفت : ای بابا فدای سرش که قبول نشد ... زن که نمی خواد خرج خونه بده , این کارِ مرده ... دانشگاه برای دختر , وقت تلف کردنه ...
مدرک رو می گیره و می ذاره زیر قنداق بچه اش ... چه فایده داره ؟ ... اصل کار کمالاته که لی لا جون داره ...
راستش چطوری بگم , ما خیلی لی لا جون رو دوست داریم ...
حسام داد زد : مامان بو سوختی میاد , بدو ...
من و مامان از جا بلند شدیم و با عجله رفتیم تو آشپزخونه ...
هر دو با هم گفتیم : حالا چیکار کنیم ؟
حسام هم پشت سر ما اومد و گفت : مامان یک فکری بکن ... اصلا نذار از لی لا خواستگاری کنن ... نمی دونم مثلا سر حرف رو باز کن و بگو داره نامزد می کنه ...
مامان زد پشت دستش و گفت : خدا مرگم بده ... چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ...
گفتم : چرا موضوع رو بزرگ می کنین ؟ اولا که هنوز معلوم نیست ، دوما اگر گفتن , خوب بذارین به عهده ی من ... میگم نه ... چیزی نمی شه که ...
مامان گفت : یک کاری بکنیم اصلا نگن ... این طوری بهتره ...
حسام گفت : آره , نباید به زبون بیاره ... پسره کَنه است ... مامان بگو داره نامزد می کنه ...
گفتم : نه مامان جان ... این چه حرفیه ؟ دروغ چرا ؟دست شما درد نکنه آقا حسام ... فردا نامزد از کجا می خوایم بیاریم ؟ نه مامان , عقلتون رو دست حسام ندین ...
صدای زینت خانم اومد که گفت : زری خانم چی شد ؟ سوخت ؟
برگشتیم ... اون دم در ایستاده بود ...
هر سه دستپاچه شده بودیم ...
مامان گفت : نه , شما بفرمایید ... داریم شام رو آماده می کنیم .....
ولی دستشو گذاشت تو پشت زینت خانم و اونو با خودش برد ...
من و حسام مونده بودیم چیکار کنیم ... به هم نگاه کردیم ... ما هم باید می رفتیم و چاره ای نبود ...
ناهید گلکار