داستان دل ❤️
قسمت دوازدهم
بخش سوم
البته اینا رو به شوخی گفت ولی دل من لرزید و نفسم به شماره افتاد ... نمی دونم بدم اومد یا ترسیدم ...
نکنه راست بگه و واقعا کار خودشو بکنه ؟ ...
بابا که طرفدار پر و پا قرص رضا بود و کاملا نشون می داد که از این موضوع خوشحاله , گفت : اصلا انگار قسمت بوده که تو شمال با هم آشنا بشیم ... یادتونه زری رو مهندس از تو دریا نجات داد ؟ ... آب داشت اونو می برد ... تازه , وقتی آوردیمش نفسش بند اومده بود ... اگر مهندس نبود و بهش تنفس مصنوعی نمی داد , خدای نکرده ما الان زری رو نداشتیم ... خدا خیلی رحم کرد ...
حسام که داشت حرص می خورد و ساکت نشسته بود , بلند شد و رفت تو اتاق ...
منم برای اینکه خیال حسام رو راحت کنم , گفتم : دستشون درد نکنه ولی این دلیل نمی شه بابا ...
آقای هوشمند منم با مامانم موافقم ... چیزایی که مامان گفت , همونیه که من می خوام ...
فورا بلند در حالی که قهقهه می زد که انگار یکی حرف خنده داری زده , گفت : الان نَگین ... ده روز فرصت دارین فکر کنین , بعد جواب بدین ... چه عجله ای دارین ؟ تقصیر منم بود چون بدون اطلاع این کارو کردم ... خوب شما هم شوکه شدین دیگه ...
اون شب جز بابا و رضا کسی خوشحال نبود ...
رزیتا که زینت خانم می گفت دلش برای من تنگ شده , هیچ فرقی با گذشته نداشت و درست برعکس برادرش آروم و بی ادعا بود ... زنیت خانم هم با اون شور و حالی که خواستگاری کرده بود , یک مرتبه رفت تو هم و دیگه مثل اینکه وظیفه ی خودشو انجام داده ؛ ساکت شد و ما فکر کردیم از اینکه جواب رد شنیده , ناراحت شده ... در حالی که اون از چیز دیگه ای رنج می برد و ما نمی دونستیم ...
خیلی زود بعد از شام زینت خانم بلند شد و خداحافظی کردن و رفتن بدون اینکه حتی یک کلمه در اون مورد حرف بزنن ...
فردا جمعه بود و من تا ساعت ده خوابیدم ...
مامان مثل اینکه تمام هفته از من بیگاری کشیده بودن , مرتب می گفت : ساکت ... بذارین لی لا بخوابه ... بچه ام تمام هفته رو کار کرده ...
و این تنها صدایی بود که منو بیدار می کرد که البته دوباره خوابم می برد ...
ناهید گلکار