داستان دل ❤️
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
داشتم خواب می دیدم ... توی یک بیابون بدون کفش می دویدم ... یک چادر سفید سرم بود و بدون اینکه اونو نگه دارم , روی سرم مونده بود ... یک دفعه یک گودال عمیق جلوی پام دیدم ... خم شدم و خودمو توی اون گودال با وضع بدی لخت دیدم ...
چادرمو انداختم تو گودال تا بدنم پیدا نباشه ولی باد چادرم رو با خودش برد ...
در همین موقع با صدای حسام بیدار شدم ... گفت : لی لا ؟ خواهر جون ؟
گفتم : خروس بی محل , چی می خواستی بگی که اینقدر واجبه منو بیدار کنی ؟
گفت : دلم شور می زنه ... بیدار شو ببینم ... میشه حالا دیگه نری شرکت رضا ؟
گفتم : باشه , دیگه نمی رم ... حالا برو بذار بخوابم ...
گفت : جون داداش راست میگی یا می خوای منو از سرت باز کنی ؟
خواب آلود و بی حوصله گفتم : نمی رم داداشی ... خودمم نمی خواستم برم ... دیگه صلاح نیست , خیالت راحت باشه ...
گفت: بگردم خواهر خوبم رو ... پاشو ببین برف اومده ... بریم برف بازی ...
گفتم : حالشو ندارم , تو با سامان برو ...
اون رفت ولی صداشو شنیدم که به مامان می گفت : خودشم نمی خواد بره , گفت نمی رم ...
مامان گفت : دیدی گفتم ؟ من , لی لا رو می شناسم ... می دونستم این کارو می کنه ...
بابا گفت : ای بابا ... به خدا دلم برای رضا می سوزه ... شماها همه با هم دست به یکی کردین ریشه ی اونو از روی زمین بردارین ...
حسام زد زیر خنده و گفت : ما به اون دختر ندیم , ریشه اش کنده میشه ؟
گفت : خودت می دونی من چی میگم ... شماها به من بگین چه عیبی داره ؟ خودش خوب و با عرضه ... شکل و تیپش که حرف نداره ... مودب و آقاست ... خونه داره ، ماشین داره ، پولدار هست ... ببینم یک دختر چی می خواد دیگه ؟ باید مثل اون پسره آس و پاس باشه و ویولن بزنه ؟ من که سر در نمیارم ... باید با لی لا حرف بزنم ...
فردا من سر کار نرفتم و باز تا دیروقت خوابیدم ... بدنم درد می کرد چون مدت زیادی با سامان و حسام توی برف ها بازی کرده بودیم و یک کمی هم سرما خورده بودم ...
تازه از رختخواب بیرون اومده بودم که تلفن زنگ خورد و مامان گوشی رو برداشت و گفت : سلام آقای مهندس خوبین ؟ ... نه بابا ... لی لا سرما خورده ، تب داره , نمی تونه بیاد ... بعدم چون مدرسه ازش خواسته برای مسابقات بیشتر با بچه ها کار کنه , مجبوره که دیگه اونجا نیاد ... به خدا می خواست خودش قبلا اینو به شما بگه ... باشه , چشم ... بهش میگم ... ممنون ... چشم ...
پرسیدم : چی گفت مامان ؟
گفت : ترسیده بود تو دیگه نری سر کار ... منم زمزمه شو کردم ... حالا آماده است ... اینطوری می فهمه که ما جدی گفتیم تو نمی خوای ...
ناهید گلکار