خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم



    اما ساعت یازده بود که من می دونستم رضا اوج کارش تو شرکته و سرش بره باید به کاراش برسه , در خونه ی ما رو زد ...
    مامان از پنجره نگاه کرد و دید رضا با یک دسته گل نرگس پشت در ایستاده ... هراسون شد و از من پرسید : چیکار می کنی حالا ؟
    گفتم : بگو رفتم دکتر , نیستم ... نمی دونم یک چیزی بگین ...

    و خودم نشستم توی کمد و پاهامو جمع کردم تو سینه ام و پشت لباس ها قایم شدم ...
    در کمد نیمه باز بود و من صدای اونا رو از تو اتاق می شنیدم ...
    مامان درو باز کرد و گفت : چی شده آقا رضا این وقت روز ؟
    گفت : سلام .. نگران لی لا شدم , اومدم اگر لازمه ببرمش دکتر ...
    مامان گفت : رفته ... خودش رفته ... تبش کم شده بود , خودش رفته ... بفرمایید تو ...
    رضا گفت :  نباید می گذاشتین خودش بره ... کاش گفته بودم که میام ... خوب , نمی دونین کی برمی گرده ؟ کجا رفته ؟ بگین برم دنبالش ...
    مامان گفت : اگر بگم نمی دونم باور می کنین یا نه ... یکم حوصله اش هم سر رفته بود گفت برم یک هوایی بخورم ... ول کنین , خودش میاد ...
    گفت : تو این برف ؟ حالش بدتر میشه که ...
    بعد رضا اومد تو و نشست ... چایی خورد , میوه خورد و مخ مامان رو به کار گرفت که اونو راضی کنه ...

    از چیزایی که داشت می گفت و از خوبی های خودش تعریف می کرد و من مجبور شدم حدود یک ساعت توی کمد همون طور قوز کرده , بشینم ...
    ولی نزدیک اومدن حسام و سامان که شد , رضا خداحافظی کرد و گفت : به لی لا بگین بیاد سرکارش ... باور کنین من مثل یک کارمند باهاش رفتار می کنم ... خاطرتون از بابت من جمع باشه , قول شرف می دم ...
    مامان درو که بست , اومد جلوی کمد که من حالا هنوز توی اون نشسته بودم با این فرق که پاهامو گذاشته بودم روی زمین ...
    گفت : این بدبخت , بدجوری گلوش گیر کرده ... لی لا تحت تاثیر قرار نگیری مامان ... این طور که من فهمیدم حالا حالاها ول کن تو نیست ...
    گفتم : نه بابا ... چی میگی شما ؟ ... خودت می دونی که من عماد رو دوست دارم ... هنوز نتونستم فراموشش کنم ...
    فردا یکشنبه بود و من باید می رفتم مدرسه ... کفش ورزشی پوشیده بودم تا سُر نخورم و تند و تند راه می رفتم تا برسم به جایی که ماشین گیرم بیاد که باز صدای عماد رو شنیدم ... صدام کرد ... ( من عاشق لی لا گفتنِ اون بودم ... قبلا همیشه , یک بار که صدام می کرد تا چند روز اونو تو ذهنم تکرار می کردم که یادم نره ولی حالا چهار ستون بدنم لرزید ) ...
    خیلی دلم از دستش پر بود ... قدم هامو کند کردم و اون اومد کنار من و گفت : می خوام باهات حرف بزنم ...
    گفتم : ای داد بیداد ... تو چرا حرف حالیت نمی شه ؟ ... نمی خوام ... برو به زن حامله ات برس ... فردا بچه دار میشی , بازم می خوای از این کارا بکنی ؟

    گفت : اگر به حرفم گوش نکنی , آبروریزی راه می ندازم ...
    قدم هامو تندتر کردم و گفتم :  بنداز ... تو منو از آبروریزی می ترسونی ؟ اینجا آبروی تو می ره یا من ؟ ... می خوای برم در خونه ی مادرت و بگم تو مزاحم من میشی ؟

    گفت: اصلا برام مهم نیست ... فقط می خوام تو به حرفم گوش کنی ...
    گفتم : نمی خوام ... عماد خودتو از چشمم انداختی ... نذار از این که یک روز دوستت داشتم , پشیمون بشم ...
    اصلا فکر نمی کردم تو همچین آدمی باشی ... تو زن داری , زنت بارداره , اومدی به من چی بگی ؟ من از اون دخترا نیستم که تحت تاثیر حرف های تو قرار بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان