داستان دل ❤️
قسمت سیزدهم
بخش اول
- یک روز دوستت داشتم چون فکر می کردم تو هم همین احساس رو داری ... حالا ندارم ... تموم شده ...
گفت : خیلی خوب , آروم باش ... چیزی ازت کم میشه چند کلام با هم حرف بزنیم ؟ ...
فقط ازت می خوام زن اون مرد نشی ... من می دونم آدم خوبی نیست ...
قدم هام سست شد و برگشتم نگاهش کردم و گفتم : پس تو بودی منو تعقیب می کردی ؟
گفت : نه به جون خودت , نه ... من اینکارو نکردم ... برای چی ؟ کسی تعقیبت می کنه ؟
گفتم : عماد از زندگی من برو بیرون ... خواهش می کنم شک نکن دوباره اگر سر راهم قرار بگیری , می رم جلوی زنت رو می گیرم و بهش میگم دنبال من افتادی ...
گفت : منو تهدید نکن , آب از سر من گذشته ... تو فقط با اون مرد ازدواج نکن ... من می دونم آدم درستی نیست ...
گفتم : جنابعالی علم غیب داری ؟ به تو چه ؟ مگه وقتی تو رفتی زن گرفتی , از من نظر خواستی ؟ مگه من حتی یک کلام معترض تو شدم ؟ نشدم عماد ... عقده اش تو گلوم مونده ...
بارها و بارها تو دلم فریاد زدم و ازت پرسیدم چرا این کارو با من کردی ؟ ولی کسی جوابمو نداد ...
حالا این عقده شده بغض گلوم و شکسته نمی شه و تا ابد این سوال برام می مونه که از کی بپرسم به چه گناهی منو محاکمه و اعدام کردی ؟ ... حالا به خاطر خدا دست از سرم بردار ...
چشماش پر از اشک شده بود ... همون طور که اشک های من می ریخت و تند و تند راه می رفتم , گفت : آخه تو در مورد من اشتباه می کنی ... چرا باورم نداری که من ناخواسته به این ازدواج تن در دادم ؟ ...
باید از اول برات تعریف کنم تا متوجه بشی چی میگم ... باور کن ... قسم می خورم ... لی لا به خاطر خدا یک بار به حرفم گوش کن ...
به خیابون اصلی رسیده بودیم ... ایستادم و برای اولین بار شجاعانه تو صورتش نگاه کردم و گفتم : اگر تعریف کنی چیزی عوض میشه ؟ برمی گردیم به عقب ؟ می تونی از زن و بچه ات بگذری ؟
بیشتر از این خودتو کوچیک نکن عماد ... قبول کن که دیگه راهی نمونده ... من به هیچ عنوان دیگه نمی خوام تو رو ببینم ...
ناهید گلکار