داستان دل ❤️
قسمت سیزدهم
بخش دوم
و فورا یک تاکسی گرفتم و سوار شدم ...
اون همین طور اونجا موند ...
برگشتم و دیدم ایستاده و دور شدن منو تماشا می کنه ... انگار وسط خیابون وارفته بود ...
تا مدرسه گریه کردم ... اون تونسته بود دوباره منو داغون کنه ...
زیر لب گفتم : عماد , تو رو خدا دیگه سر راهم سبز نشو ... نمی تونم تحمل کنم ... خیلی دوستت دارم ...
نه , نباید این حرف رو بزنم ... باید کاملا مایوسش کنم ... آره , با رضا ازدواج می کنم ... اون می تونه ازم حمایت کنه ... مهربونه ... عاقله ...
آره , باهاش ازدواج می کنم تا زندگیمو عوض کنم ... می خوام خوشبخت بشم ... باید قبل از اینکه آبروریزی پیش بیاد یا عماد تصمیم غیراخلاقی بگیره , ازدواج کنم ...
برای من چه فرقی می کنه ؟ اگر قراره زن کسی بشم , رضا از همه بهتره ... آره , بهش جواب مثبت می دم ...
تمام اون روز رو فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم ...
از اینکه رضا به من دست بزنه , چندشم می شد ... خدایا چیکار کنم ؟
با خودم گفتم لی لا اینطوری هم اونو بدبخت می کنی هم خودتو ... نکن , صبر داشته باش تا ببینیم چی میشه ...
اون روز وقتی از مدرسه اومدم خونه , حالم خیلی خراب بود ... حتی ورزش هم نتونسته بود حالم رو جا بیاره ...
طوری که تا چشمم به مامان افتاد , خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم به گریه و همه چیز رو برای اون تعریف کردم ...
مامان که خیلی عصبانی شده بود , به من گفت : چرا به من نگفتی ؟ می رفتم پدر صاحبشو درمیاوردم ... پدر سگ بی شرف ... عوضی داره دختر منو از بین می بره ... لی لا , حسام مخالفه ولی به خدا دیروز که اینجا نشسته بود , دیدم بد نیست ... می خوای زن رضا بشی ؟ از دست عماد هم خلاص میشی ...
گفتم : راستش خودمم همین فکر رو کردم ولی دیدم نمی تونم ... دوستش ندارم ...
سری تکون داد و گفت : آره , خوب اینم هست ... نه ولش کن , یک چیزی گفتم ... نه به درد تو نمی خوره ... از ناچاری ازدواج کنی , بدبخت میشی ...
ناهید گلکار