خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    تا چند روز حال من دگرگون بود ... نمی خواستم به حرفای عماد فکر کنم ولی هر کاری می کردم دست خودم نبود و همش تو ذهنم مرور می کردم ...
    ولی رضا همون طور که گفته بود , دست از سر من برنداشت ... ده روز که نه , یک ماه گذشت ولی اون کماکان منتظر جواب من مونده بود ...
    محبت می کرد و هوای بابا رو داشت و اینطوری باعث می شد بابا مدام تو گوش همه ی ما بخونه که رضا پسر خوبیه و من دارم لگد به بختم می زنم ...
    اونقدر این کار ادامه پیدا کرد که منم به این نتیجه رسیدم و رضایت دادم و اون زمان جز حسام کسی مخالفتی نداشت ...
    رضا سر از پا نمی شناخت و هر کاری از دستش برمیومد انجام می داد تا دل منو به دست بیاره ...
    خوب منم دلی داشتم آسیب دیده و جوون و تشنه ی محبت و عشق ... کلا عاشقِ عاشق بودن ...

    و این کافی بود که وقتی از عشق رضا مطمئن شدم , بله رو گفتم ...
    حالا دیگه ازش بدم نمی اومد ... احساس می کردم اگر شوهرم بشه , می تونم دوستش داشته باشم ... با کارایی که اون می کرد , بعید هم به نظر نمی اومد ...
    مثلا وقتی شنید که من قبول کردم , یک ساعت بعد در خونه ی ما بود ... روی دستش یک دست لباس عروس بود که توی یک کاور کرده بود ... همه هاج و واج به بهش نگاه می کردیم ...
    همین طور که تو پاشنه ی در ایستاده بود , گفت : ببخشید لباس عروسی لی لا رو آوردم ببینم می پسنده ؟ ...
    بازم ما همین طور نگاه می کردیم ...

    خودش اومد تو و با شرمندگی گفت : از روزی که عاشق لی لا شدم شروع کردم به دوختن ... شب ها این کارو می کردم ... تمام کارای دست دوزی شده هم کار خودمه ...
    وقتی لباس رو باز کردیم , از هیجان نمی دونستم چیکار کنم ...
    فوق العاده بود ... زیبا , باشکوه و شاید بگم افسانه ای ... تو عمرم لباسی به اون قشنگی ندیده بودم ...
    طوری که نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم و از خوشحالی پریدم بالا و اونو گرفتم ...
    گفت : میشه بپوشی ببینیم اندازه است ؟ اگر نه , درستش می کنم ...

    اون واقعا با عرضه و استثنایی بود ...
    گفتم : از خدا می خوام ... خیلی قشنگه ...
    لباس رو پوشیدم و بدون آرایش درست مثل ملکه ها شده بودم ...
    خودم دلم می خواست ساعت ها جلوی آیینه بایستم خودمو تماشا کنم ...
    همین طور که با ذوق شوق جلوی آیینه ایستاده بودم ... انگار یکی گلوی منو گرفت و فشار داد ... احساس خفگی کردم ... در حالی که چشمم از شدت فشار اشک ؛ درد گرفته بود , شروع کردم به هق و هق گریه کردن ....
    دلم داشت می ترکید ... من می خواستم عروس عماد باشم ... هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم این لباس رو تنم کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان