داستان دل ❤️
قسمت سیزدهم
بخش پنجم
رضا همین طور که تو کاراش عجله داشت و من دیگه اخلاقشو می دونستم , تو این کارم عجله می کرد ...
در حالی که من دلم می خواست فرصت فکر کردن داشته باشم , اون منو با کاراش محاصره کرده بود ... مرتب برنامه ریزی می کرد و منو مجبور می کرد که اون کارو بکنم ...
در عین حال مرتب می گفت : حرف , حرف لی لا ست ... هر چی اون بگه من انجام می دم ...
یک شب , زینت خانم و رزیتا اومدن برای بله برون ولی اصلا نفهمیدم چی شد ... چون تمام مدت رضا حرف زد , شوخی کرد , و حسام اوقات تلخی ... و من نگران این بودم که یک وقت مشکلی پیش نیاد ... ( آخه حسام هر جا منو گیر میاورد , التماس می کرد که با رضا ازدواج نکنم ) ...
من تو مراسم هیچ توجهی به حرف هاشون نمی کردم چون اصلا مال دنیا برام مهم نبود و می دونستم مامانم حواسش جمعه ...
مهمون ها دعوت شدن ولی زینت خانم گفت : ما فعلا زیاد مهمون نداریم , ان شالله باشه برای عروسی ... فقط من و رزیتا و دایییشون و خانمش و دو تا دخترای ایشون میایم ...
مامان منم , دایی ها و عمه هام رو دعوت کرد تا تو خونه جا بشیم ...
من نه عمو داشتم نه خاله , برای همین تعداد ما هم خیلی نبود ...
تا اینکه روز قبل از قرار نامزدی و عقد رسید ولی ما هنوز حلقه نخریده بودیم ...
رضا زنگ زد و گفت : حاضر باشین من دارم میام بریم حلقه بخریم ...
اون فرصت فکر کردن به من نمی داد و اصلا از من نپرسید آمادگی داری یا نه ؟ ...
وقتی اومد از خوشحالی رو پا بند نبود ... می گفت : لی لا به بزرگترین آرزوم تو دنیا رسیدم ...
تو دلم گفتم خوش به حالت ...
مامان چون منو می شناخت , خودش همراه من اومد ... چند تا طلافروشی رفتیم ولی این رضا بود که اون حلقه رو نگاه می کرد و اگر نمی پسندید , می رفت سراغ یکی دیگه ... من چند تا انتخاب کردم ولی فورا ازم گرفت و گفت این خوب نیست ...
ولی آخر یک حلقه پسندید که بی نظیر بود ... طلای سفید که دور تا دور سه ردیف برلیان روی اون کار شده بود ... خوب کسی نمی تونست بگه اینو نمی خوام و می خوام خودم انتخاب کنم چون خیلی قشنگ بود ... شاید گرون ترین حلقه ای بود که دیده بودیم ...
طلا فروش انگشتر رو آهسته دست من کرد ... دستم رو گرفتم جلوی چشمم و دیدم زیباست ... گفتم : همین خوبه رضا ...
با یک حالت بدی گفت : پس زود بگیر و بریم , من کار دارم ...
وقتی از طلا فروشی اومدیم بیرون , تند و تند جلوتر از ما رفت به طرف ماشین و با سرعت زیاد بدون اینکه حرفی بزنه و حتی با اَخم و تَخم , ما رو گذاشت در خونه و گاز داد رفت ...
من و مامان به هم نگاه کردیم ...
مامان گفت : از چی ناراحت بود ؟ ... پشیمون شد ؟ فردا میاد ؟ چرا اینطوری کرد ؟
ناهید گلکار