خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم




    اول مامان رو دید با خوشحالی گفت : سلام زری خانم ... خسته نباشین ... شرمنده من نتونستم بیام کمک ... خیلی خرید داشتم ... باور کنین از صبح زود رفتم بودم که زود بیام ولی الان کارم تموم شد ... لباس پوشیدم و اومدم ...
    ببخشید خلاصه دیر کردم ... لی لا تو اتاقه ؟ داره خودشو درست می کنه ؟
    مامان گفت : لی لا یکم حال نداره ...
    گفت : ای وای چرا ؟ چی شده ؟ ...

    و زد به در و گفت : لی لا جون ؟ لی لا ؟ میشه بیام تو ؟ ... لی لا ؟

    با غیظ درو باز کردم ...
    و اون خیلی خوشحال و راضی اومد تو و نگاهی به من کرد و گفت : خدا رو شکر حالت خوبه که ... فقط از چشمات خون می ریزه ... چی شده بانوی زیبای من ؟

    بدون اینکه حرفی بزنم , همون طور با اوقات تلخ نشستم روی تخت ...
    اونم نشست کنارم ... راستش اصلا حوصله نداشتم که حتی علت کارشو بپرسم ... فقط دچار تردید و دودلی شدیدی شده بودم و فکر می کردم تا دوباره منو تو همچین موقعیتی قرار نداده , ازش فاصله بگیرم ...
    ولی اون اونقدر خوشحال بود که در اون موقع چیزی به ذهنم نمی رسید ... فقط یک فکر تو سرم بود , حالا چیکار باید بکنم ؟ ...
    رضا متوجه ی ناراحتی من شده بود و به شوخی و خنده برگزار می کرد و با همون حال خوشش گفت : ببین چه روز خوبیه ... چرا اوقاتت رو به خاطر چیزای بیخودی تلخ می کنی ؟ از دست کسی ناراحتی ؟ حسام اذیتت می کنه ؟ چیزی کم و کسر داریم ؟
    بگو به خدا که شیر مرغ باشه تا جون آدمیزاد به پات می ریزم ... لی لا به خدا اگر جون منو بخوای فدات می کنم ... تو فقط اخم نکن و خوشحال باش ... این تنها چیزیه که ازت می خوام ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان