داستان دل ❤️
قسمت چهاردهم
بخش سوم
گفتم : یک وقت چیزی رو به خودت نگیری ها ؟ من شیر مرغ و جون آدمیزاد نمی خوام ... فقط می خوام برای من ارزش قائل باشی , همین ...
دیروز تا حالا ما رو بلاتکلیف گذاشتی و رفتی ... بهت بگم من خیلی از این کارا بدم میاد ...
با تعجب پرسید : کدوم کار ؟ چیکار کردم ؟ الان دیر شده ؟
گفتم : چرا خودتو می زنی به اون راه ؟ دیروز چرا قهر کردی و رفتی ؟
گفت : به جون خودت قهر نبودم ... ناراحت شده بودم از دست تو و اون طلا فروش ... برای اینکه نزنم چونه شو خورد کنم , خودمو خیلی کنترل کردم ...
گفتم : چی گفتی ؟ از دست من و طلا فروش ؟ یعنی چی ؟ نمی فهمم ...
گفت : تو دستتو بردی جلو و اون حلقه رو دستت کرد ... داشتم از حسودی می مُردم ... باور کن خیلی جلوی خودمو گرفتم ...
گفتم : اون اصلا دستش به من نخورد ... حلقه رو گرفت و کرد تو دستم ... مگه چه اشکالی داره ؟ تو همش شعار می دی و همه رو مسخره می کنی ولی خودت الان مثل پسربچه ها رفتار کردی ... بهت بگم من دوست ندارم کسی این طوری با من رفتار کنه ...
چشم هاشو طرف من خمار کرد و گفت : حق با توس ... اما این اولین باره که من عاشق می شم , نمی تونم جلوی احساساتم رو بگیرم ... به من حق بده که نسبت به تو حساس باشم ...
ولی خودت می دونی من آدم منطقی ای هستم , این طوری نمی مونه ... یک مدت که بگذره و مطمئن بشم که توام عاشق من شدی , امکان نداره این کارو بکنم ...
بعد اصلا نمی فهمم ... من که حرفی به تو نزدم فقط اوقاتم تلخ شد ... از دیشب تا حالا هم که داشتم برای عروسی خرید می کردم ... به نظرت گناه خیلی بزرگی بود ؟
نفس بلندی کشیدم ... یکم قانع شده بودم ولی از تردیدم کم نشد ...
با این حال آماده شدم و اون تونست با چابلوسی منو قانع کنه که فقط یک حسودی ساده بوده و از دوست داشتنِ زیاد این کارو کرده ...
اون شب , من برخلاف میل پدر و مادرم و به اصرار زیاد رضا با این شرط که تا زمان عروسی حرمت منو نگه داره , توسط یک محضردار به عقد رسمی رضا دراومدم ...
خیلی ساده ...
در حالی که اون از خوشحالی روی پاش بند نبود , در درون من غوغایی برپا بود ...
لحظه ای فکر عماد از سرم بیرون نمی رفت ... اینکه اگر خبر عروسی منو بشنوه چه حالی میشه ؟ ... دلم می خواست ببینم که اونم مثل من عذاب می کشه ...
و به جای این که از این مراسم لذت ببرم , همش در اضطراب بودم که آیا کار درستی کردم ؟ ... آیا می تونم رضا رو خوشبخت کنم ؟ و روزی می رسه که بتونم به اندازه ی عماد دوستش داشته باشم ؟ ...
اما مادر و خواهرش حتی دایی اون مثل اینکه توی یک مهمونی ساده و بدون احساس شرکت کرده بودن ... بی تفاوت تمام شب رو یک گوشه نشستن ...
جالب اینجا بود که رزیتا حتی به من تبریک هم نگفت ...
ولی وقتی خطبه خونده شد , احساس خاصی نسبت به رضا پیدا کردم و کمی خیالم راحت شد که می تونم روزی دوستش داشته باشم ...
ناهید گلکار