داستان دل ❤️
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
اون شب رضا خیلی دیروقت رفت و به من گفت : فردا میام دنبالت با هم بریم بیرون تا یک جایی رو نشونت بدم ...
باز از اینکه اون نظر منو نمی پرسید و فقط به من می گفت چیکار کنم , ناراضی بودم ...
ولی سخت نگرفتم ... صبح آماده شدم و رضا اومد دنبالم و با هم رفتیم ...
کنارش نشستم ... این احساس رو نداشتم که اون شوهر منه ... نمی دونم چرا هنوز با اون احساس بیگانگی می کردم ...
یکم که رفت , ذوق زده با دست رون پای منو گرفت و محکم طوری که درد زیادی رو احساس کردم , فشار داد ...
از جام پریدم و شروع کردم به لرزیدن ...
بلند خندید و گفت : ترسوندمت ؟ ... تو دیگه زن منی ...
گفتم : اوووی چیکار می کنی ؟ بدم میاد ... دردم گرفت ... دیگه نمی خوام از این شوخی ها با من بکنی ... من اصلا آمادگی ندارم ... می خوام پیاده بشم ...
رضا کمی ناراحت شد ولی خودشو جمع و جور کرد ...
طوری که انگار عصبانیتش قورت داده باشه , گفت : واقعا از من بدت میاد ؟
با لحن تندی گفتم : من کی این حرف رو زدم ؟ این کارت بد بود , دردم گرفت ... آخه نمی فهمم این چه کاری بود تو کردی ؟ ...
رضا جواب نداد ولی با سرعت زیاد رانندگی می کرد ...
منم صورتم رو به طرف پنجره برگردونده بودم و هنوز بدنم می لرزید ...
انگار به مقصد خاصی داشت و با سرعت می رفت ...
اونجا اصلا فکر نمی کردم که اون شوهر من شده و ترسیده بودم که منو جایی ببره و بخواد به من دست بزنه ...
اما مدتی بعد , جلوی یک خونه نگه داشت و خیلی عادی طوری که انگار اتفاقی بین ما نیفتاده , به من گفت : اینجا خونه ی توس که دارم با ذوق و شوق می سازم ... بریم اگر نظری داری بده که تا آخر صَفَر باید تمومش کنم و دست عروسم رو بگیرم و بیارم اینجا ...
منم تو اون زمان تنها فکری که می کردم این بود که دلشو بیشتر از این نرنجونم ... با لحن آروم مظلومانه ای گفتم : ببخشید که ناراحت شدم ... آخه تا حالا هیچ مردی به من دست نزده ... هنوز نمی تونم بپذیرم ...
بهم فرصت می دی که یواش یواش خودم عادت کنم ؟
گفت : فکرشم نکن ... درکت می کنم ... تو منو ببخش از هیجان این کارو کردم ... نمی دونم چرا اینقدر تو رو دوست دارم ... ولی حق با توست ... حالا میای بریم خونه رو ببینی ؟
گفتم : البته , بریم ...
یک در بزرگ آهنی ماشین رو در خونه ی من بود ...
حیاط هنوز پر از مصالح ساختمونی بود ... یک خونه ی ویلایی که با چهارتا پله می رفت به یک ایوون ...
از اونجا وارد یک راهرو باریک می شدیم که طرف راست و چپ اون دو تا اتاق خواب بود و بعد یک هال بزرگ ...
طرف چپ اون , آشپزخونه و یک اتاق خواب دیگه و روبرو که با یک در از هال جدا می شد , پذیرایی بود ؛ اتاق مستطیل شکلِ بزرگی که از تمام خونه ی ما بزرگتر بود ...
همه جا رو نگاه کردم ... نمی دونم دلیلی براش نداشتم ولی هیچ حس مالکیت به من دست نداد ..
ولی دل رضا رو نشکستم ... مرتب تعریف کردم و بالاخره گفتم : این برای ما زیاد نیست ؟ فقط دو نفریم ...
گفت : باشه , دو نفر که نمی مونیم ... من ده تا بچه می خوام ... تازه اینم کمه , زیرزمین رو هم می خوام درست کنم ... ما باید یک عمر تو این خونه زندگی کنیم پس بهتره از اول بزرگ باشه ... بعدم کم کسی نمی خواد بیاد اینجا زندگی کنه ؟ من و لی لا ...
با اینکه روز جمعه بود , کارگرها داشتن کار می کردن و اون با یک لبخند چشمکی به من زد و گفت : پسندیدی ؟ نمی خوای کار بخصوصی برات توی خونه ات انجام بدم ؟
گفتم : تو خودت اونقدر خوش سلیقه ای که من قبولت دارم ...
ناهید گلکار