داستان دل ❤️
قسمت پانزدهم
بخش اول
در واقع این خونه خیلی بیشتر از اونی بود که من فکرشو می کردم ... اما چیزی که بود , بی تفاوتی من نسبت به اون خونه بود که باعث می شد هیچ ایده ای نداشته باشم ...
نمی دونم چرا اصلا برام مهم نبود ... من که همیشه تو کارام بهترین بودم , چرا اینطوری شده بودم ؟ نسبت به خیلی مسائل با بی اهمیتی برخورد می کردم و این داشت رنجم می داد ...
حالا رضا خیلی دست براه پا براه با من رفتار می کرد و سعی داشت آهسته تر به من نزدیک بشه ...
وقتی برگشتیم خونه , یک مرتبه قلبم فرو ریخت ... خاله عاطفه داشت با مامان حرف می زد و از صورت مامان و خاله پیدا بود که با هم مکالمه ی خوبی نداشتن ...
سعی کردم جلوی رضا کاری نکنم که اون متوجه چیزی بشه و هم اینکه خاله بدونه اگر عماد منو ول کرد , یکی از اون بهتر رو پیدا کردم ... فکر احمقانه ای که ممکنه هر جوونی بکنه و من اون روز با این فکر تمام کردم ...
بلند و با اشتیاق گفتم : سلام خاله جون چه عجب از این طرفا ؟ دلم براتون تنگ شده بود ...
رفتم و بغلش کردم و اونو بوسیدم ... خاله خیلی سرد با من برخورد کرد ...
گفتم : مهندس هوشمند , نامزدم ...
خاله سرشو تکون داد و گفت : خوشبختم ... ولی شما گوش نکنین , من اگر خاله اش بودم منو به عقدکنونش دعوت می کرد ...
گفتم : به خدا خاله جون جامون خیلی تنگ بود ... تازه خبری نبود , ان شالله بعد از محرم و ماه صفر از خجالت شما درمیایم ...
رضا گفت : ببخشید لی لا نگفته بود خاله داره ...
گفتم : خاله عاطفه , دوست مامان هستن ... سال هاست با هم دوستیم ...
خاله زود خداحافظی سردی کرد و رفت ولی رضا من و مامان رو سوال پیچ کرده بود که چرا دوستتون رو دعوت نکردین ؟ مگه در جریان عقد لی لا نبودن ؟ چرا بهشون خبر نداده بودین ؟ از کی با هم دوست شدین ؟ اونا چند بچه دارن ؟ پسرن یا دختر ؟ لی لا که اونقدر با خاله صمیمی بود , چرا ایشون باهاش سرد برخورد کرد ؟ ...
من که رفته بودم لباسم رو عوض کنم ولی مامان دستپاچه شده بود و هر سوال اونو با چند کلمه ی مبهم جواب می داد و رضا که خیلی باهوش بود , قانع نمی شد و دست از سر مامان برنمی داشت ...
دیدم نمیشه و باید خودم به داد مامان برسم ...
در حالی که وانمود می کردم نمی دونستم در مورد چی حرف می زننن , از اتاق اومدم بیرون و گفتم : رضا , زینت خانم نمی خواد ما رو دعوت کنه ؟ من نباید خونه ی شما رو ببینم ؟ چرا رزیتا اینقدر اون شب تو هم بود ؟ ... می دونستی به من تبریک نگفت ؟ می خوای الان بی خبر بریم دیدن مامانت و اونو خوشحال کنیم ؟
و اینجا رضا بود که دستپاچه شده بود و هر سوال منو با جوابی غیرقابل باور پاسخ می داد ... من که تا اون زمان هیچ کدوم این حرفا برام مهم نبود , متوجه شدم که یک مشکلی باید تو کارشون باشه ...
و تازه فهمیده بودم که چه کار اشتباهی کردیم که قبل از عقد برای این کار پافشاری نکردیم ...
ناهید گلکار