داستان دل ❤️
قسمت پانزدهم
بخش دوم
و اون روز هم من و هم رضا یک شک تو دلمون افتاد ...
چون نه اون جوابی رو که می خواست از ما گرفته بود و نه من از اون ...
با اومدن بابا و حسام و سامان که رفته بودن سر ساختمون , ما همه چیز رو موقتا فراموش کردیم ...
دور هم ناهار خوردیم و بعد از ظهر رضا رفت ...
اون فردا نزدیک ظهر از شرکت به من زنگ زد و گفت : می خوای شب بیام دنبالت بریم بیرون شام بخوریم ؟
گفتم : لطفا باشه یک شب دیگه ... من فردا باید صبح زود برم مدرسه , خیلی کار دارم ...
گفت : یک حرفی می خوام بهت بزنم , می خوام هیچ وقت فراموش نکنی ... من عاشق توام و هرگز به هیچ دلیلی ولت نمی کنم ...
گفتم : مگه قرار بود ولم کنی ؟
گفت : احساس می کنم تو منو دوست نداری ... نه اشتیاقی , نه حرف محبت آمیزی ... اگرم من چیزی میگم تو فقط گوش می کنی ...
گفتم : حتما یک چیزی بوده که زنت شدم ... اینو نمی فهمی ؟
گفت : نه , نمی فهمم ... یک کاری بکن که منم دلم گرم بشه و از دلت خبر داشته باشم ... تو دیگه زن منی ...
گفتم : تو حرفای خودتم فراموش می کنی ... خودت گفتی به من فرصت می دی ... بهت گفتم حالا عقد نکنیم , تو اصرار کردی ...
گفت : کی به من میگی تو دلت چی می گذره ؟
گفتم : رضا خواهش می کنم ...تو داری از تو شرکت حرف می زنی حتما خانم اسلامی حرفاتو گوش می کنه ...
گفت : کسی نیست , تنهام وگرنه خودم حواسم هست ... باشه , پس بعدا حرف می زنیم ... فعلا خداحافظ ... لی لا ؟ خیلی دوستت دارم ...
گفتم : ممنون ...
و گوشی رو قطع کردم ...
بدنم یخ کرده بود و به هیچ وجه دلم نمی خواست به من ابراز علاقه بکنه ...
ای وای خدای من اگر نتونم اونو دوست داشته باشم , چیکار کنم ؟
چرا پیشنهادشو قبول کردم ؟ لعنت به من که یک ذره عقل تو کله ی من نیست ... لی لا تا دیر نشده همه چیز رو بهش بگو و ازش طلاق بگیر ... اگر صبر کنی دیگه دیر میشه و خودتو بدبخت می کنی ...
ناهید گلکار