خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم




    رفتم تو اتاقم و درو بستم ... مامان صدا زد : لی لا بیا چایی بخور مامان جان ، خستگیت در بره ... خودم یک فکری می کنم ... بیا مادر الان بهش فکر نکن , دوباره به هم می ریزی ...
    ولی من با کوله باری از غم تازه ای که با دست خودم درست کرده بودم , رفتم زیر پتو ...
    یک ساعت بعد صدای زنگ تلفن اومد و فهمیدم رضا زنگ زده ... بابا گوشی رو ب داشته بود و با صدای بلند باهاش حرف می زد ...
    بعد منو صدا کرد و گفت : لی لا جان بیا آقا رضا کارت داره ...

    درو باز کردم و داد زدم : من با کسی کار ی ندارم ... دیگه هم حوصله سر و کله زدن با یک مرد گنده رو ندارم ... تموم شد , بهش بگین بیاد منو طلاق بده ... دو روز برای شناختش کافی بود ...
    و رفتم تو اتاق و درو محکم بستم ...
    اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم بابا چی بهش گفت و گوشی رو قطع کرد و در اتاق منو باز کرد و برای اولین بار در حالی که به من بد و بیراه می گفت , حمله کرد به من ...
    نمی دونم اگر حسام و سامان جلوشو نگرفته بودن , منو می زد یا نه ؟ ... ولی برای من خیلی گرون تموم شده بود چون هرگز با چنین چیزی مواجه نشده بودم ...
    مامانم خیلی عصبانی شده بود و داد می زد : ولش کن بچه ی منو ... مرده شور اون رضا رو ببرن که تو به خاطر اون تن و جون این بچه رو این طور نلرزونی ...
    در حالی که با حرص می کوبید روی دستش گفت : کردم , کردم ... خود خرم این کارو کردم ... یک غلطی بود کردم , حالا پاش وایستادم و طلاقشو می گیرم ... هنوز که طوری نشده ... بچمو از دست تو و اون رضا که تو جونتو براش می دی , نجات می دم ... توام برو پیش رضا جونت ... این خط این نشون یک روز خودتم اونو می شناسی و پشمیون میشی که می خواستی دست روی لی لا ی من بلند کنی ... دستت بشکنه الهی .......
    حمایت مامان و حسام از من کمی آرومم کرد ولی تا صبح گریه کردم ..... نه , در واقع داشتم دق می کردم ......

    صبح با نوازش مامان از خواب بیدار شدم ... دیدم یک طرف گلوم باد کرد و گردنم درد می کنه ...
    مامان گفت : الهی فدات بشم مادر ... کاش دیشب بهت قرص داده بودم , اون وقت تا صبح غم باد نمی گرفتی ...
    گفتم : مامان جان من می رم خونه ی عمه ... شما نمیای ؟ ...
    گفت : آره مادر برو , منم بعدا میام ... تو اینجا باشی باز سر و کله ی اون رضا پیدا میشه ... دیدی اون روز به خاطر عاطفه با من چیکار کرد ؟ به خدا حیا نداره ... اصلا به تو چه ؟ دلم خواسته دعوت نکردم ... مگه ما از تو پرسیدیم کو فک و فامیلت ؟ کوشن دوستاتون ؟ ... ای بابا مردم ما رو خر گیر آوردن ... نه , این مردِ زندگی تو نیست ... برو خونه ی عمه ات تا تکلیفتو روشن کنم ...
    دیگه زیر بار نری مادر ... بذار تاوان اشتباهمون رو همین جا بدیم ... هر چی بریم جلوتر بدتر میشه , تاوانش هم سنگین تر ...

    یک ساک برداشتم ، یکم برای خودم خرت و پرت ریختم توش ... و گفتم : تا تاسوعا و عاشورا می مونم ... اگر زنگ زد و یا اومد بهش همینو بگین ... فقط طلاق می خوام , اگر بمیرم دیگه قبول نمی کنم با اون زندگی کنم ... بهش بگین دفعه ی دوم بود , پس معلوم میشه اخلاقش همین طوره ...
    خونه ی عمه همدم انتهای خیابون جی بود ... جای که هر چند دقیقه یک بار یک هواپیما از فاصله ی نزدیک با صدای غرش وحشتناک از بالای خونه رد می شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان