داستان دل ❤️
قسمت پانزدهم
بخش چهارم
رفتم تو اتاقم و درو بستم ... مامان صدا زد : لی لا بیا چایی بخور مامان جان ، خستگیت در بره ... خودم یک فکری می کنم ... بیا مادر الان بهش فکر نکن , دوباره به هم می ریزی ...
ولی من با کوله باری از غم تازه ای که با دست خودم درست کرده بودم , رفتم زیر پتو ...
یک ساعت بعد صدای زنگ تلفن اومد و فهمیدم رضا زنگ زده ... بابا گوشی رو ب داشته بود و با صدای بلند باهاش حرف می زد ...
بعد منو صدا کرد و گفت : لی لا جان بیا آقا رضا کارت داره ...
درو باز کردم و داد زدم : من با کسی کار ی ندارم ... دیگه هم حوصله سر و کله زدن با یک مرد گنده رو ندارم ... تموم شد , بهش بگین بیاد منو طلاق بده ... دو روز برای شناختش کافی بود ...
و رفتم تو اتاق و درو محکم بستم ...
اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم بابا چی بهش گفت و گوشی رو قطع کرد و در اتاق منو باز کرد و برای اولین بار در حالی که به من بد و بیراه می گفت , حمله کرد به من ...
نمی دونم اگر حسام و سامان جلوشو نگرفته بودن , منو می زد یا نه ؟ ... ولی برای من خیلی گرون تموم شده بود چون هرگز با چنین چیزی مواجه نشده بودم ...
مامانم خیلی عصبانی شده بود و داد می زد : ولش کن بچه ی منو ... مرده شور اون رضا رو ببرن که تو به خاطر اون تن و جون این بچه رو این طور نلرزونی ...
در حالی که با حرص می کوبید روی دستش گفت : کردم , کردم ... خود خرم این کارو کردم ... یک غلطی بود کردم , حالا پاش وایستادم و طلاقشو می گیرم ... هنوز که طوری نشده ... بچمو از دست تو و اون رضا که تو جونتو براش می دی , نجات می دم ... توام برو پیش رضا جونت ... این خط این نشون یک روز خودتم اونو می شناسی و پشمیون میشی که می خواستی دست روی لی لا ی من بلند کنی ... دستت بشکنه الهی .......
حمایت مامان و حسام از من کمی آرومم کرد ولی تا صبح گریه کردم ..... نه , در واقع داشتم دق می کردم ......
صبح با نوازش مامان از خواب بیدار شدم ... دیدم یک طرف گلوم باد کرد و گردنم درد می کنه ...
مامان گفت : الهی فدات بشم مادر ... کاش دیشب بهت قرص داده بودم , اون وقت تا صبح غم باد نمی گرفتی ...
گفتم : مامان جان من می رم خونه ی عمه ... شما نمیای ؟ ...
گفت : آره مادر برو , منم بعدا میام ... تو اینجا باشی باز سر و کله ی اون رضا پیدا میشه ... دیدی اون روز به خاطر عاطفه با من چیکار کرد ؟ به خدا حیا نداره ... اصلا به تو چه ؟ دلم خواسته دعوت نکردم ... مگه ما از تو پرسیدیم کو فک و فامیلت ؟ کوشن دوستاتون ؟ ... ای بابا مردم ما رو خر گیر آوردن ... نه , این مردِ زندگی تو نیست ... برو خونه ی عمه ات تا تکلیفتو روشن کنم ...
دیگه زیر بار نری مادر ... بذار تاوان اشتباهمون رو همین جا بدیم ... هر چی بریم جلوتر بدتر میشه , تاوانش هم سنگین تر ...
یک ساک برداشتم ، یکم برای خودم خرت و پرت ریختم توش ... و گفتم : تا تاسوعا و عاشورا می مونم ... اگر زنگ زد و یا اومد بهش همینو بگین ... فقط طلاق می خوام , اگر بمیرم دیگه قبول نمی کنم با اون زندگی کنم ... بهش بگین دفعه ی دوم بود , پس معلوم میشه اخلاقش همین طوره ...
خونه ی عمه همدم انتهای خیابون جی بود ... جای که هر چند دقیقه یک بار یک هواپیما از فاصله ی نزدیک با صدای غرش وحشتناک از بالای خونه رد می شد ...
ناهید گلکار