داستان دل ❤️
قسمت شانزدهم
بخش اول
شوهر عمه ی من که بهش می گفتم عمو , یک نانوایی لواشی داشت که سر خونه شون بود ...
عرض خونه ی اونا شاید شش متر بود که طبقه اول همون نانوایی بود ... وقتی از در کوچک اون وارد می شدیم , سمت راست یک راه پله بود و روبروش یک راهروی باریک که به حیاط کوچکی ختم می شد ...
یک حوض و یک تاک انگور و یک درخت گیلاس که بیشتر خاطرات منو تو بچگی ساخته بود ...
عمه دو تا دختر داشت که هر دو از من یک سال و سه سال بزرگتر بودن و دو تا پسر که یکی همسن حسام بود و یکی هم تازه ده ساله شده بود ...
اما ما سه تا دختر با حسام و محمد تو اون حیاط بازی می کردیم و شدیدا با هم جور بودیم ...
اونجا برای ما یک دنیای زیبا و دنج بود ... کسی کاری به کارمون نداشت ... خاله بازی می کردیم ... قایم موشک و گرگم به هوا ...
یعنی گاهی بازی دخترونه که پسرا با ما راه میومدن و گاهی بازی پسرونه و ما با اونا راه میومدیم ...
از پله که می رفتیم بالا , تو پاگرد اول یک آشپزخونه ی کوچک بود و بعد چهار تا پله می رسید به دو تا اتاق تو در تو و باز با چند تا پله ما رو می رسوند به یک طبقه که فقط یک اتاق داشت و یک ایوون که به نظر ما خیلی بزرگ بود و خاطرات شب های تابستون ما رو می ساخت ... با هر هواپیمایی که از روی اون خونه رد می شد , ما با هم جیغ می کشیدیم و صدای ما توی غرش هواپیما گم می شد ...
عمه خیلی زیاد منو دوست داشت و کلا خواهر مهربونی برای برادرش بود ... آدمی باجربزه ای بود و جسارت خاص خودش داشت ... و هر وقت من اونجا بودم , هر کاری از دستش برمیومد انجام می داد تا به من خوش بگذره ...
زمانی که محرم از راه می رسید مرتب خونه ی عمه بودم ... به خصوص تاسوعا و عاشورا که حتما مامان و بابام هم میومدن ...
خوب , اون روزا هیچ کس توی اون محله غذا درست نمی کرد و هیئت ها برای همه غذا داشتن ...
به نظر من , نذری امام حسین خوشمزه ترین غذایی بود که تو دنیا وجود داشت و من عاشق خورش قیمه ی اون بودم ...
و بهترین منظره , دسته های سینه زنی بود که با هیجان نگاه می کردیم ... تازه تو اون محل برای خیلی از دخترای دم بخت خواستگار پیدا می شد و شوهر می کردن که یکی از اونا هم شریفه , دخترِ بزرگ عمه بود که حالا رفته بود سر زندگیش و یک پسر هم داشت ...
ناهید گلکار