داستان دل ❤️
قسمت شانزدهم
بخش سوم
گفتم : آخه عمه ...
گفت : آخه بی آخه ... وقتی خاطرش از طرف تو جمع نیست , دوستت هم داره ؛ چیکار کنه بینوا ؟
شک می کنه دیگه ! می گه شاید , خدای نکرده , هفت قرآن در میون , گوش شیطون کَر , سرت جای دیگه ای گرمه ... از کجا بدونه تو نجیبی و سر سفره ی پدر و مادرت بزرگ شدی ؟ ...
ببین لی لا جون , من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم ؛ این آقا مهندس خیلی خاطرتو می خواد ... لگد به بخت خودت نزن ... از الان این کاراو می کنی براش عقده میشه , فردا تلافیشو سرت درمیاره ... نکن مادر ... سعی کن حالا که شوهر کردی , زن خوبی برای اون باشی ...
همش که نمی شه تو توقع داشته باشی , ای بابا اونم آدمه دیگه ... مرد شده , گناه کرده ؟ ازت انتظار داره ....
گفتم : اون خودش می دونه من عاشقش نیستم ... بعدم اون چهارده سال از من بزرگتره , نباید بیشتر بفهمه ؟ ...
گفت : والله به خدا تو عزیز دُردونه ی من هستی , اما حق با اون مهندسه ... اگر نمی خواستی , نمی کردی ... به منجنیقت که نکشیده بودن , می گفتی نه ... خوب به یک دلیلی قبول کردی ... حالا باید وظایف خودتو انجام بدی ... راستشو بهت بگم ؟ تو چون دیدی اون اینقدر تو رو دوست داره , خرتو دراز بستی ... مثلا ازت پرسید تا این وقت شب ؟ کتکت که نزد ... تو باید روشو می بوسیدی و می گفتی ببخشید دیر کردم , باید بهت می گفتم ... بیا تو بشین برات توضیح می دم ... حالا یک ماچم یواشکی ازش می کردی , جای دوری نمی رفت ؛ شوهرت بوده ... محبتت تو دلش بیشتر می شد ...
گفتم : حالا که براش پیغام دادم طلاق می خوام ...
گفت : بلانسبت , بلانسبت , شما شکر خوردین .. اونی که من دیدم طلاق بده ی تو نیست ... اگر اومد و آشتی کردین , این تویی که باید خودتو درست کنی نه اون ...
من اگر شهناز یک همچین خواستگاری داشت , روزی ده بار دورش می گشتم ... نمی دونم شماها به خاطر عماد به این مرد اینقدر بی محلی می کنین یا چیز دیگه ای ؟ ولی من عیبی تو این مرد ندیدم ...
چه صبری داره بنده خدا ... مادر , باید از دلش دربیاری ... اون وقت می بینی که روز به روز بیشتر دوستش داری ... لی لا جان , دختر جون , زندگی آدم , خوب و بدش دست عقل خودشه ...
بد می کنی انتظار خوبی داری , بعد می ندازی گردن خدا و های و هوی که چرا بدبختم ؟
اصلا به خودتم شک نداری که تو فرشته مقرب درگاه خدایی و همه ی مردم گناهکارن و دست به دست هم دادن تو رو بدبخت کنن ... نه , این طوری نیست ...
تو عاقلانه و با صبر و مهربونی کاراتو انجام بده , بهت میگم که خوشبخت تر از تو توی این دنیا نیست ...
از من به تو نصیحت ، تو گوشت فرو کن , هر عملی انجام بدی نتیجه اش به خودت برمی گرده ... پس به خاطر خودت باهاش خوب باش ...
که تلفن زنگ خورد ... شهناز گوشی رو برداشت و گفت : سلام زن دایی ... خوبین ؟ لی لا اومده نگران نباشین ...
گفت : نگران اون نیستم ... گوشی رو بده به لی لا ...
ناهید گلکار