خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش دوم




    - هان ؟ چی میگی ؟ می تونی به زنت اعتماد کنی ؟

    رضا گفت : نمی دونم لی لا به شما چی گفته ... ولی من تا حالا بهش بی احترامی نکردم ... قسم می خورم , عمه ازش بپرسین ...
    عمه گفت : می دونم فحش ندادی , کتک هم نزدی ولی وقتی بهش اعتماد نداری , چی ؟ اگر نداری , چرا می خوای باهاش زندگی کنی ؟ حرف یک روز و دو روز که نیست , یک عمر باید کنار هم باشین ... هم نفس هم بشین ... پس بهتره از همین اول چیزی رو از هم پنهون نکنین و به هم اعتماد داشته باشین ؟
    گفت : می دونین چیه عمه ؟
    عمه گفت : نه , نمی خوام بدونم ... من گفتنی ها رو گفتم , خودتون می دونین ... دیگه بقیه اش با شما دو نفره ...
    پاشو لی لا جون با آقای مهندس برین اتاق بالا حرفاتون رو بزنین و سنگتون رو وا بکنین ...
    یک جوری که دیگه هیچ دلخوری نباشه ... می خوام از این پله ها که اومدین پایین , دست تو دست هم و مهربون باشین ...  فقط تا ناهار وقت دارین ... برین ببینم چیکار می کنین ...
    من از پله ها رفتم بالا و رضا دنبالم اومد ... در رو باز کردم و با هم وارد تراس شدیم ... برای اینکه به اتاق بالا بریم , باید از اونجا می رفتیم ...
    دیدم هواپیما داره از دور میاد ...
    به رضا گفتم : من می خوام داد بزنم , توام می خوای ؟
    گفت : چی ؟ نشنیدم ؟

    بلند گفتم : رسید اینجا ؛ داد بزن ...

    و خودم شروع کردم ....
    یکم منو نگاه کرد و اونم با صدای بلند داد کشید ...

    وقتی هواپیما داشت دور می شد , با یک لبخند گفت : عجب کار جالبی ...
    گفتم : اون موقع ها که ما بچه بودیم , هیچ غمی نداشتیم ... فقط داد می زدیم تا خوشحال بشیم ولی الان باید داد بزنیم که عقده های دلمون خالی بشه ...
    گفت : آره , خدا کنه بازم بیاد ...
    گفتم : میاد , نگاه کن از دور نور خورشید افتاده روش و داره تو آسمون برق می زنه ...
    هر دو اونقدر نگاه کردیم تا نزدیک شد ... دستشو آورد جلو و دست منو گرفت و گفت : ناراحت نمی شی ؟
    با سر گفتم : نه ...

    بعد منم دست دیگه ی اونو گرفتم و در حالی که دستمو فشار می داد , هر دو با هم داد زدیم ... بلند ... خیلی بلند ...

    احساس کردم بهترم ...
    هوا سرد بود ولی آفتاب داغی داشت که گرمای مطبوعی به آدم می داد  ... همونجا لب ایوون نشستم ...
    اونم نشست کنار من و گفت : بیا هر چی شک تو دلمونه از هم بپرسیم و قول بدیم که راستشو بگیم ...
    گفتم : باشه , قبول ... تو اول بپرس ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان