داستان دل ❤️
قسمت هفدهم
بخش سوم
گفت : چرا حسام با من اینقدر رفتارش بده ؟
گفتم : برای اینکه نگران منه , فکر می کنه تو از روی نقشه به من نزدیک شدی ... من خواهرشم , نسبت به من تعصب داره ...
مسئله تو نیستی , با هر کس که به من نزدیک بشه مخالفه ... خودش خوب میشه ...
گفت : خوب آره , من با نقشه به شما نزدیک شدم ... از اولش برای همین میومدم خونه ی شما و می رفتم ... تو متوجه نشدی ؟ ...
خندم گرفت و گفتم : خوب حسام هم اینو حس کرده بود و خوشش نیومده بود ... خودتو بذار جای اون ...
گفت : حالا تو بپرس ...
گفتم : خودت معمای زندگیتو بهم بگو ... اون چیزی که هم من و هم حسام و مامانم رو وادار می کنه ازت دوری کنیم ...
با تعجب پرسید : راست میگی ؟ شماها به من شک دارین ؟ ای داد بیداد .. باشه همه چیز رو بهت می گم ...
یکم مکث کرد و رفت تو فکر ... انگار غم سنگینی روی شونه هاش بود ...
گفت : ببین لی لا , پدرم وقتی من ده سال و رزیتا یک ساله بود فوت کرد ... سرطان گرفت ... بار زندگی افتاد روی شونه های مادرم ...
اون خیاطی می کرد و امورات ما رو می گذروند و من برای اینکه کمکش کنم , کارای خونه رو می کردم ...
کمی که بزرگ تر شدم , ناهار و شام هم می پختم تا مامانم راحت تر کار کنه و کم کم خیاطی هم یاد گرفتم تا کمک حالش باشم ...
شب هایی که فرداش تحویل لباس داشت , تا هر وقت کار می کرد ؛ کنارش می موندم ...
خیلی باهوش بودم ... اون وقتا خودم نمی دونستم ولی کم کم کار خیاطی رو از اون بهتر انجام می دادم ...
اوایل خیلی از من قدردانی می کرد و قربون صدقه ام می رفت و می گفت به داشتن پسری مثل تو افتخار می کنم ...
اما به مرور زمان این کار برای من شد وظیفه ... البته چون من بهتر می دوختم , مشتری ها دیگه کار مامان رو قبول نداشتن ... من با سرعت و دقت بیشتری می دوختم و دیگه شدم نون آور خونه ...
( آه بلند و عمیقی کشید ) و درس می خوندم , خیلی هم زیاد ... چون نمی خواستم خیاط بشم ... همیشه کتابم کنار دستم بود و همین طور که کار می کردم , درس هامو یاد می گرفتم ... حتی یادمه گاهی ریاضی رو هم با چشم حل می کردم ... این طوری دانشگاه قبول شدم ...
برای اینکه پول تعمیرکار ندیم , همه تعمیرات خونه رو من انجام می دادم ...
پرسیدم : رزیتا بزرگ شد کمک نمی کرد ؟
گفت : نه , نتونست خیاطی یاد بگیره ... کلا آدم خیلی باعرضه ای نیست ... خودش میگه تقصیر منه چون جلوی استعدادشو گرفتم ولی خودمم نمی دونم چطوری ... زیاد با هم خوب نیستیم ... من از کاراش لجم می گیره ...
از صبح تا شب خوابه یا داره موسیقی گوش می کنه ... بهش میگم خوب تا کی این طور عاطل و باطل بمونی ؟ یک درسی , هنری , زبانی یاد بگیر ... بدش میاد ... بعد حرفمون میشه ... البته اون از من حرف شنوی داره ولی با نارضایتی ...
خونه ای که الان ما توش زندگی می کنیم , یک چیزی شبیه این خونه ی عمه است ... برای تو اشکال نداره ؟
ناهید گلکار