خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم




    با تعجب گفتم : چرا باید اشکال داشته باشه ؟ چه فرقی به حال من می کنه ؟ ...
    رضا اینو بهم بگو , چرا مامان و رزیتا خیلی خوشحال نبودن ؟
    گفت : چی بگم ! تو چی فکر می کنی ؟
    گفتم : نمی دونم به خدا ... منو که دوست داشتن ولی خوشحال نبودن ...
    گفت : بهشون حق بده ... من اون خونه رو ساختم که با اونا بریم اونجا , وقتی تو رو دیدم و خواستم ازدواج کنم ... خودت حدس بزن ... می ترسن ... خرجی اونا دست منه و بازم باید تو اون خونه بمونن ...
    خوب ناراحت میشن دیگه ...
    گفتم : اون خونه که بزرگه , چرا اونا نیان با ما زندگی کنن ؟
    گفت : نه , براشون یک فکری می کنم ... اونجا رو می فروشم و یک جای دیگه می خرم ... دوست دارم خودم و تو تنها و بدون دغدغه با هم زندگی کنیم ...
    تو چی گفتی و من چی گفتم , حالمو به هم می زنه ...
    یکم به صورتش نگاه کردم ... نمی دونم دلم براش سوخت یا محبتش به دلم افتاد ؟ ...
    اون با چنگ و دوندن به زندگی چسبیده بود و اون روز از قالب مهندس هوشمند اومده بود بیرون ...
    مثل یک بچه خیلی ساده چیزایی گفت که آدم می تونست عمق درد و رنج اونو درک کنه و اینکه من متوجه شدم رضا همیشه یک نقاب به صورت داره که اصل خودشو پشت اون پنهون می کنه ...
    گفتم : پس تو خیلی سختی کشیدی ... برای همین تا حالا ازدواج نکردی ؟
    گفت : می خوام تو همه چیز رو در مورد من بدونی ...
    چرا یک بار این کارو کردم , تا مرز عقد هم رفتیم ولی فهمیدم که بهم خیانت می کنه ... از این کار متنفرم , خیلی بده ... اینو نمی تونم تحمل کنم ...
    گفتم : شاید بهش شک داشتی و بی گناه بوده ...
    گفت : اون که بی گناهه تویی ... مثل فرشته ها پاکی ولی مچ اونو با پسره گرفتم ... من هیچ وقت بی گدار به آب نمی زنم ...
    گفتم : رضا نوبت منه ... اون که منو تعقیب می کرد , تو بودی ؟
    ناراحت شد و گفت : میشه در موردش حرف نزنیم ؟ ... شرمنده میشم ولی چون تو توی شمال اوقاتت تلخ بود , از حالت های تو می فهمیدم که شکست عشقی خوردی ...
    از بابات هم پرسیدم , همینو گفت ... منم حساس شدم ... می ترسیدم هنوز رابطه داشته باشی ... 

    سرشو انداخت پایین و پرسید : هنوز دوستش داری ؟
    گفتم : این طوری نشون می دم ؟ ... بابا بهت چی گفته ؟ موضوعی نبود ... من بیشتر عصبانی بودم ... آخه از من خواستگاری کردن و رفتن یکی دیگه رو گرفتن ...
    البته خودم گفته بودم به درد من نمی خوره , قدش کوتاه است ؛ اونم بهش برخورده بود ... به همین مسخره ای ...

    ولی اعصابم خورد شده بود ... یک چیزی مثل خیانت نامزد تو ... بعدم اون الان بچه ام داره ... پسر خاله عاطفه است ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان