خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۴:۲۷   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    ولی این باعث نمی شد که فکرم به این موضوع کشیده نشه که چرا عماد تنهایی این همه راه رو کوبیده اومده اینجا سینه زنی ...
    نکنه برای دیدن من اومده بود ؟ اگر اینطوره , خیلی آدم بدیه ...
    برای اینکه اون الان زن داشت و این خیانت محسوب میشه , چه در وجود خودِ آدم چه در مقابل خداوند ...
    اون روز ما بعد از اینکه شام خوردیم , رضا رفت و ما برای عاشورا خونه ی عمه موندیم ...
    ولی این بار اول بود که دلم نمی خواست از رضا جدا بشم ...
    اون کم کم داشت محبت منو به خودش جلب می کرد و این برای من خیلی خوب بود چون این طوری می تونستم راحت تر عماد رو به طور کلی فراموش کنم ...
    بالاخره شب جمعه رضا اومد دنبال من که بریم خونه ی زینت خانم ...
    لباسی که رضا برام روز عقد کادو خریده بود رو پوشیدم ...
    مامان کمک می کرد حاضر بشم و در ضمن سفارش می کرد چطوری رفتار کنم که سبک نشم ... بلند نخند ... حرفی رو از خونه ی ما به اونا نگو ... از دهنت در نره بگی رضا خونه ی ما رو می سازه , شاید مادرش خبر نداشته باشه ... زیاد غذا نخور ... راستی اگر سوپ بود , تو نخور ؛ یک وقت هُرت می کشی بد میشه ...
     از این جور چیزا ...

    البته گله داشت که چرا اونا رو دعوت نکردن و می گفت : خوبه والله ... دویست بار اومده اینجا خورده و رفته , نمی خواد پس بده ...
    معلوم نیست چه خُرده بُرده ای از زندگیش داره که ما رو نمی گه ... ما که هر چی شده کوتاه اومدیم , اینم روش ...
    اما رضا که اومد , من تو اتاقم بودم ... به مامان سلام کرد و گفت : مامانم سلام رسوند و فردا ناهار منتظرتون هستیم ؛ البته خودش زنگ می زنه ... من زودتر گفتم که شما برنامه ای برای فردا نداشته باشین ...
    اون می خواست از صبح بیاین که بیشتر دور هم باشیم ...
    مامان گفت : نه مادر ... این چه حرفیه , زحمت میشه ... ما که توقع نداریم ...
    کاش پس لی لا رو هم فردا می گفتین ...

    رضا خندید و گفت : لی لا رو نگفتیم ... اونجا دیگه خونه ی خودشه ...
    از اتاق اومدم بیرون ...
    رضا با صدای بلند گفت : واااااااای چقدر خوشگل شدی ! حالا من چطوری با تو بیام بیرون ؟ ...
    گفتم : چه عجب توی یک چیزی به نظر خودت کم آوردی ...
    گفت : نه , منظورم اینه که  دو نفر اینقدر خوشگل و خوشتیپ با هم چشم می خوریم ...

    و هر سه تایی با هم خندیدیم ...
    رضا رفت طرف میدون شوش ... وارد یک کوچه ی باریک شد و از اونجا وارد یک کوچه ی باریک تر ...
    از روی جوی های باریکی که وسط کوچه بود رد می شد و من هر لحظه فکر می کردم دیگه رسیدیم ولی اون بازم می رفت ... خیلی بد بود ...
    دوست نداشتم و بهش حق دادم که ما رو تا حالا خونه شون نیاورده ...

    تا بالاخره در یک خونه نگه داشت ...
    من که همیشه فکرم روی صورتم پیدا بود و اونم باهوش , نگاهی به من کرد و پرسید : ترسیدی ؟

    گفتم : نه , برای چی بترسم ؟ تو مثل شیر همراهمی ...
    گفت : فدات بشم ... زبون خوبی هم داری ها , اگر بخوای ...
    گفتم : حالا کجاشو دیدی ؟ یک زبون دارم اندازه ی بیل ... خدا به دادت برسه , اگر در بیاد ....
    گفت : همین طوری مهربون باشه , من حاضرم ... بیا بریم تو که منتظرن ...





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان