خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم




    و باز تا نزدیک صبح فکر کردم و از سر و صدای بیرون بیدار شدم ...
    رزیتا هنوز خواب بود ...

    نمی خواستم به رضا از حرف های شب قبل چیزی بگم ... می خواستم این دو تا دروغ رو پیش خودم نگه دارم و به روی رضا نیارم ...

    باید زنی می شدم که رضا دوست داشت ... باید دلشو به دست میاوردم و برای خودم نگهش می داشتم ... دیگه چاره ای برای من نمونده بود , نباید اونم از دست بدم ...
    لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون ... رضا داشت میز صبحانه رو آماده می کرد ...
    گفتم : سلام ...

    برگشت و با خنده گفت : بیدارت کردم ؟ سلام عزیز دلم که دیشب خونه ی ما خوابیدی ...

    و اومد جلو و دستم رو گرفت و آهسته برد بالا و بوسید و گفت : می دونی من دیشب چیکار کردم ؟
    گفتم : نه , از کجا بدونم ؟ ...
    گفت : تمام شب به در اتاق تو نگاه کردم ... از اینکه نزدیک من بودی احساس خوبی داشتم ...
    گفتم : هیس ... مامان می شنوه ...
    گفت : نیست , رفته نون بخره ...
    گفتم : تو گذاشتی مامانت بره ؟
    گفت : همین بغله , دو قدم ... داشت می رفت از خواب بیدار شدم ...
    گفتم : دروغگو تو که گفتی تا صبح نخوابیدی و به درِ اتاق من نگاه کردی ؟ ...
    گفت : نزدیک صبح بود خوابم برد ...
    گفتم : می دونستی منم نزدیک صبح خوابم برد ؟ ...
    گفت : ای وای ... اقلا میومدی با هم حرف می زدیم ...
    گفتم: من داشتم فکر می کردم ...
    گفت : به چی ؟
    گفتم : صورتم رو بشورم بعدا بهت میگم ... مهمه ...
    اون روز منم با رزیتا و مامانش کمک کردم تا مهمون ها که خانواده ی من بودن , بیان ولی حسام نیومد و بهانه آورده بود که امتحان داره ...
    روز خوبی بود ... بابا و رضا تخته بازی کردن و ما هم دورشون جمع شده بودیم می گفتیم و می خندیدم ...
    شب خودش منو رسوند ... یکم تو خیابون ها دور زد و از اونجایی که باید از همه چیز سر درمیاورد ,  ازم پرسید : دیشب به چی فکر می کردی ؟

    گفتم : به هر چی بود , نتیجه اش این شد که خیلی خوشحالم با تو ازدواج کردم ... 
    از اون روز به بعد رضا با جدیت کارای عروسی رو می کرد و مرتب پیگیر بود ... خونه در حال اتمام بود و مامان منم مشغول درست کردن جهاز ... و رضا یک لحظه از من غافل نمی شد ...
    هر کجا که می خواستم برم , منو می برد و برمی گردوند ...
    حتی اگر می خواستم یک خرید ساده برم , باید بهش می گفتم و اونم همیشه می گفت : صبر کن دارم میام ...
    می گفتم : آخه مگه تو کار و زندگی نداری ؟ من می رم خرید و میام دیگه ...
    می گفت : دلم نمیاد بدون ماشین جایی بری ... صبر کن برات که ماشین خریدم , هر کجا دلت خواست برو ...
    یک روز عمه تلفن کرد و گفت : هر وقت فرصت داشتی , تنهایی بیا باهات کار دارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان