خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم




    می خواستم از مدرسه برم خونه ی عمه ... کنجکاو شده بودم که اون با من چیکار داره ...
    زنگ زدم به رضا ... تو دفتر نبود , پیغام گذاشتم که از مدرسه می رم خونه ی عمه ،  نگران نباشه ...
    هنوز مدرسه تعطیل نشده بود که مستخدم اومد و گفت : خانم اسدی شوهرتون دم درن , گفتن منتظرتون میشن ...
    با خودم گفتم پس دیگه امروز نمی رم ولی از رضا ترسیدم که نکنه فکر کنه بهش دروغ گفتم و می خواستم جای دیگه ای برم ...
    این بود که با رضا رفتیم خونه ی عمه ... تو راه بهش گفتم رضا جان عمه با من کار داره , گفته تنها بیا ... حالا تو چیکار می کنی ؟
    گفت : دم در منتظرت میشم ...
    گفتم : نه , فکر نکنم حالا چیز مهمی باشه ... با هم می ریم ...
    اما رضا رفت تو فکر و من می دونستم که اون الان داره هزار جور فکر و خیال می کنه ... این بود که با اصرار بردمش بالا ...
    عمه طبق معمول اخلاق خودش از ما استقبال کرد و گفت : داماد نازنینم ... نگفتی لی لا آقا رضا هم میاد ... برای اون باید غذای مخصوص می پختم ...
    رضا گفت : مرسی عمه , من باید زود برم ... اومدم یک سلامی به شما بکنم ... کار دارم ... برمی گردم لی لا رو می برم ...
    عمه گفت : به امام حسین اگر بذارم ... تا غذای مورد علاقه ی لی لارو نخوری , از این در پا تو نمی ذاری بیرون ..
    پرسید : چی دوست داره ؟
    گفت : بیا سفره رو الان پهن می کنم خودت می بینی ...

    بعد زد به تلفن و عمو رو صدا کرد و همه جمع شدن و ناهارو خوردیم ... بعد از غذا شهناز رفته بود چایی بیاره ...
    رضا از عمه پرسید : با لی لا چیکار دارین ؟
    عمه بلند خندید و گفت : بالاخره نتونستی خودتو نگه داری ؟ ... یک چیزایی برای جهازش دوخته بودم , آماده شده بود می خواستم بهش بدم ... نمی خواستم تو ببینی ... حالا خوب شد ؟ ... تو اگر این طوری دنبال زنت راه بیفتی , هم خودت بیزار میشی هم این بنده ی خدا خفقان می گیره ...
    رضا گفت : عمه نه به خدا این کارو نمی کنم , می خوام بهش محبت کنم ... نمی خوام سوار هر ماشینی بشه ..
    خودش می دونه یک بار تو تاکسی مزاحمش شدن ... خیلی ترسیده بود , می لرزید ... از این می ترسم ...
    حالا براش ماشین می خرم , خیالم راحت میشه ... چشم ...
    عمه گفت : چشمت سلامت نازنین که تو اینقدر آقایی ...
    رضا گفت : من دیگه زحمت رو کم می کنم ...

    عمه گفت : کجا ؟ صبر کن وسایل لی لا رو بیارم , زنتو بردار و برو چون سختش میشه خودش بیاد ...

    و رفت سه تا بقچه ای که برای من حاضر کرده بود رو آورد و داد به ما ... با هم برگشتیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان