داستان دل ❤️
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
می خواستم از مدرسه برم خونه ی عمه ... کنجکاو شده بودم که اون با من چیکار داره ...
زنگ زدم به رضا ... تو دفتر نبود , پیغام گذاشتم که از مدرسه می رم خونه ی عمه ، نگران نباشه ...
هنوز مدرسه تعطیل نشده بود که مستخدم اومد و گفت : خانم اسدی شوهرتون دم درن , گفتن منتظرتون میشن ...
با خودم گفتم پس دیگه امروز نمی رم ولی از رضا ترسیدم که نکنه فکر کنه بهش دروغ گفتم و می خواستم جای دیگه ای برم ...
این بود که با رضا رفتیم خونه ی عمه ... تو راه بهش گفتم رضا جان عمه با من کار داره , گفته تنها بیا ... حالا تو چیکار می کنی ؟
گفت : دم در منتظرت میشم ...
گفتم : نه , فکر نکنم حالا چیز مهمی باشه ... با هم می ریم ...
اما رضا رفت تو فکر و من می دونستم که اون الان داره هزار جور فکر و خیال می کنه ... این بود که با اصرار بردمش بالا ...
عمه طبق معمول اخلاق خودش از ما استقبال کرد و گفت : داماد نازنینم ... نگفتی لی لا آقا رضا هم میاد ... برای اون باید غذای مخصوص می پختم ...
رضا گفت : مرسی عمه , من باید زود برم ... اومدم یک سلامی به شما بکنم ... کار دارم ... برمی گردم لی لا رو می برم ...
عمه گفت : به امام حسین اگر بذارم ... تا غذای مورد علاقه ی لی لارو نخوری , از این در پا تو نمی ذاری بیرون ..
پرسید : چی دوست داره ؟
گفت : بیا سفره رو الان پهن می کنم خودت می بینی ...
بعد زد به تلفن و عمو رو صدا کرد و همه جمع شدن و ناهارو خوردیم ... بعد از غذا شهناز رفته بود چایی بیاره ...
رضا از عمه پرسید : با لی لا چیکار دارین ؟
عمه بلند خندید و گفت : بالاخره نتونستی خودتو نگه داری ؟ ... یک چیزایی برای جهازش دوخته بودم , آماده شده بود می خواستم بهش بدم ... نمی خواستم تو ببینی ... حالا خوب شد ؟ ... تو اگر این طوری دنبال زنت راه بیفتی , هم خودت بیزار میشی هم این بنده ی خدا خفقان می گیره ...
رضا گفت : عمه نه به خدا این کارو نمی کنم , می خوام بهش محبت کنم ... نمی خوام سوار هر ماشینی بشه ..
خودش می دونه یک بار تو تاکسی مزاحمش شدن ... خیلی ترسیده بود , می لرزید ... از این می ترسم ...
حالا براش ماشین می خرم , خیالم راحت میشه ... چشم ...
عمه گفت : چشمت سلامت نازنین که تو اینقدر آقایی ...
رضا گفت : من دیگه زحمت رو کم می کنم ...
عمه گفت : کجا ؟ صبر کن وسایل لی لا رو بیارم , زنتو بردار و برو چون سختش میشه خودش بیاد ...
و رفت سه تا بقچه ای که برای من حاضر کرده بود رو آورد و داد به ما ... با هم برگشتیم ...
ناهید گلکار