خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۰:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم




    اما فردا عمه زنگ زد به من و گفت : لی لا جان مادر یکم حواستو جمع کن ... شوهر تو یک آدمیه که با بقیه فرق داره ... خوبیش زیاده ولی خوب عیبم داره ... تو از الان یاد بگیر خوبی هاشو ببینی ...
    زری خانم با من حرف زد ... می گفت داره تو رو خفه می کنه ...
    من اینطوری فکر نمی کنم ... بذار به حساب دوست داشتن , حساسیت نشون نده ... من عمه جون بهت قول میدم یک مدت که باهاش راه بیای و بدونه که تو چطور دختری هستی , اونم مرد عاقلیه می فهمه و همه چیز درست میشه ... فقط یادت نره فعلا به روی خودت نیار که داره تو رو کنترل می کنه ...


    متوجه شدم که نه تنها من بلکه همه ی اطرافیانماز این کار رضا نگران شدن ....
    مامان می گفت : چیکار کنم ؟ می ترسم تو رو از ما هم بگیره ...
    گفتم : مگه شهرِ هرته ؟ خودم زبون دارم , از عهده اش برمیام ...
    تا یک هفته به عروسی ... روزی که می خواستم جهاز منو ببرن ... البته رضا از قبل خودش بیشتر چیزایی که لازم داشتیم رو خریده بود و اونا رو چیده بود ...
    چنان خونه ای درست کرده بود که مامان هوس کرد کلی از فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کنه ولی اون روز من مسابقه داشتم و باید با بچه ها می رفتم یک مدرسه ی دیگه ...
    رضا و مامانش و رزیتا از صبح زود رفته بودن خونه رو آماده کنن و قرار بود عمه و شهناز و مامان منم ببرن که وسایل منو بچینن ...
    خودم تا دیروقت وسایل و لباس هامو جمع کرده بودم ...
    رضا زنگ زد و گفت : کی میاین ؟

    گفتم : مامان اینا میان ولی من مسابقه دارم باید برم مدرسه ...
    گفت : نه دیگه لی لا , نشد ... بدون تو که نمی شه ... زنگ بزن بگو تو نمی ری یکی دیگه رو به جای تو بفرستن ...
    گفتم : رضا جان , من خودم می خوام اونجا باشم ... می ترسم اگر نرم بچه ها ببازن ...

    یک فکری کرد و گفت : پس صبر کن خودم میام می برمت ...
    هر چی خواهش و تمنا کردم که خوب من نیستم تو اقلا باش , نشد که نشد که نشد ... و با اینکه اون روز همه داشتن اثاث ما رو می چیدن , من برای مسابقه رفته بودم و رضا جلوی در ایستاده بود تا کارم تموم بشه ....
    وقتی من و رضا رسیدیم خونه , همه چیز مرتب بود ...
    مامان اسپند دود کرد و همه دست می زدن ... نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : دستتون درد نکنه , خیلی خوب شده ...
    مامان گفت : خوب همه چیز مرتبه فقط نقاشی هات رو نمی دونستم کجا بذارم ...

    به یکباره دلم فرو ریخت ... مامان نقاشی های منو هم آورده بود ... می ترسیدم رضا با هوش سرشاری که داره , رد پای عشق و احساس منو توی اونا ببینه .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان