داستان دل ❤️
قسمت بیستم
بخش اول
چون خودم می دونستم که با چه حال و هوایی اونا رو کشیدم , دلم نمی خواست کسی اونا رو ببینه ...
و تو اون لحظه انگار گناه بزرگی کرده بودم , دستپاچه شدم و صورتم سرخ شد ...
رضا پرسید : تو مگه نقاشی بلدی ؟
گفتم : نه بابا , یک چیزایی کشیدم ... مامان ببر پاره شون کن تو را خدا ... اونا رو آوردی اینجا چیکار ؟ ...
رضا گفت : نه , من باید ببینم تو چی کشیدی ؟ ...
گفتم : نه تو رو خدا , نمی خوام کسی ببینه ... خوب نیستن ...
عمه گفت : برای چی خوب نیستن عمه جون ؟ خیلی خوب می کشی , تو یک نقاش ماهری ... مگه یک بار اول نشدی جایزه گرفتی ؟ برو بیار عمه جون , بذار آقا رضا ببینه ...
می دونستم که دیگه فایده ای نداره و رضا باید اونا رو ببینه ...
( من مقداری از وسایلم رو گذاشته بودم که با خودم نیارم ولی مامان اونا رو آورده بود ) ...
رضا با دیدن نقاشی ها شگفت زده شده بود ... اصلا فکرشم نمی کرد که من بتونم اینطوری نقاشی بکشم ... اون از آدم هایی که هنرمند بودن خیلی خوشش میومد ...
با صدای بلند گفت : وای لی لا چیکار کردی ! اینا شاهکارن ... تو باید نمایشگاه بزنی ... باید همه این نقاشی ها رو ببینن ... تو بی نظیری ... چرا تا حالا به من نشون ندادی ؟
گفتم : خوب ... چیزه ... آخه در مقابل کارای تو ...
می دونی ترسیدم بهت نشون بدم , مسخره ام کنی ...
گفت : لی لا کی من این کارو با تو کردم ؟ چرا همچین فکری کردی ؟ نقاشی های تو نشون دهنده ی روح پر از عشق و احساسِ لطیف و پاکِ توست ... خیلی قشگنه , بازم میگم شاهکاره ...
و من یک نفس راحت کشیدم ...
مامان و زینت خانم مشغول کار کردن بودن و سه تایی با عمه بگو و بخند می کردن ... کلا هر کجا عمه بود , مجلس گرم بود ...
عمه زیاد خونه ی ما نمیومد چون اون به شدت مومن بود و تو خونه ی ما صدای آهنگ و تلویزیون بود ...
مامان من چادری نبود , تازه تا حدی به خودش می رسید ... مرتب رنگ موهاشو عوض می کرد و به ناخن هاش لاک می زد ...
ولی عمه هیچ وقت از اون ایرادی نمی گرفت چون می دونست برادرش اینطوری می خواد ...
عمه ما رو خیلی دوست داشت و سرش به کار خودش بود و بیشتر ما بودیم که خونه ی اونا می رفتیم ...
اون روز قبل از اومدن مهمون ها , یک چرخی تو خونه زدم ...
حالا از اینکه اونجا خونه ی من می شد احساس خوبی داشتم ولی درست نمی دونستم وسایل خونه کجاست ... اما رضا می دونست ...
بهش گفتم : رضا جان به من جای همه چیز رو از همین حالا بگو , نمی خوام اگر چیزی خواستم از تو بپرسم ... آشپزخونه مال زن خونه است , مرد نباید دخالت داشته باشه ... قبول ؟ ...
رزیتا پشت سرش بود یه چشمک به من زد ...
رضا گفت : خوب معلومه من از صبح تا شب سر کارم ... این چه حرفی بود زدی ؟ بیا خودم یادت می دم ...
ولی کاملا مشخص بود که رضا با من مثل بچه ای که هیچی نمی دونه رفتار می کرد ...
بیا بشین برات چایی بریزم , تو رو خدا غذاتو خوب بخور داری لاغر میشی , ژاکت بپوش سرما نخوری , زود بخواب صبح کسل نباشی , خیار نخور سردیت می کنه , گردو بخور گرمیت بکنه , آب سرد نخور گلوت درد می گیره ...
دیدم نمی شه , این داره عادت می کنه همینطوری با من رفتار کنه ... باید یک فکری می کردم ........
ناهید گلکار