داستان دل ❤️
قسمت بیستم
بخش سوم
همین طور که من حرف می زدم , اون سرشو آورده بود جلو و با دقت به حرف های من گوش می داد ...
نگاهش پر از عشق و محبت بود ...
ادامه دادم : ولی تا الان چیزی ازت نخواستم ... شرطی برات نذاشتم ... حالا یک خواهش ازت دارم , شایدم شرط ... بذار زندگی رو تجربه کنم , سختی بکشم ... از روی محبت منو لوس نکن , اینطوری خیلی بهت وابسته میشم و من نمی خوام اینطور آدمی باشم ... قدرت عمل رو از من نگیر ...
بذار همراهت باشم نه روی گردنت ... فردا نمی تونم مادر خوبی برای بچه هامون باشم ...
همین طور که منو نگاه می کرد , گفت : وای تو چقدر عاقلی ولی من تا حالا این کارو نکردم ... فقط می خوام بدونی دوستت دارم ...
گفتم : می دونم ... می فهمم که از روی محبت این کارو می کنی ولی فکر کن من در مورد تو این کارو بکنم ، همش مراقبت باشم , تو کلافه نمیشی ؟ ... بیا همدیگر رو راحت بذاریم ... این طوری از دست هم خسته نمی شیم ...
گفت : چیکار کنم ؟ دقیقا بگو کدوم کارو دوست نداری ؟ می دونی که تو تنها کسی هستی که من در مقابلش ضعیفم ...
گفتم : تو ضعیفی ؟
گفت: آره به خدا , تمام روز به تو فکر می کنم ... می ترسم از دستت بدم ... ( این همون چیزی بود که رزیتا به من گفته بود ... ترس از دست دادن , تو وجود رضا باعث می شد اون همه به کسانی که دوست داره اهمیت بده و مراقبشون باشه و بهشون شک کنه و این بازم منو نگران کرد )
ادامه داد: پای تو که وسط باشه , احساس ناتوانی می کنم ...
گفتم : ای داد بیداد ... اگر احساس قدرت می کردی پس با من چیکار می کردی ؟
پرسید : یک بار دیگه بگو ...
گفتم : چی رو ؟ اگر احساس قدرت می کردی با من چیکار می کردی ؟
گفت : نه بند دهم رو دوباره بگو ...
گفتم : آقای رضا , من لی لا بدون اختیار عاشق شما شدم ... منو به همسری قبول می کنی ؟ ...
سرشو پایین انداخت و چند بار تکون داد و گفت : وای کاش این لحظه تا ابد ادامه پیدا می کرد ... لی لا , دنیا رو به پات می ریزم ... همه ی تلاشم رو می کنم که تو خوشبخت بشی ...
ناهید گلکار