داستان دل ❤️
قسمت بیستم
بخش چهارم
گفتم : خواهشم رو قبول کردی ؟
من وقتی می ببینم تو کار و زندگی تو ول می کنی تا منو برسونی , معذب می شم ... بیا با هم راحت زندگی کنیم ...
گفت : اونم روی چشمم , قبول ... می خوای من نظرمو بگم ؟
گفتم : آره , لطفا ...
گفت : اولش عاشقتت شدم ... دومش بیشتر شدم ... سوم و چهارم و تا دهم , هر روز بیش از روز قبل عاشقت شدم ... چیز دیگه ای ندارم بگم ...
عروسی ما توی یک تالار بزرگ برگزار شد ...
رضا سفره ی عقد رو خودش تزیین کرد ... با کمک حسام و سامان , گل خریدن و خودش ماشین رو گل زد و گل دست منو درست کرد ... مقدار زیادی گل هم برد خونه تا اونجا رو تزئین کنه ...
نمی دونم اون همه انرژی رو از کجا میاورد ؟ ... اونقدر سریع می رفت و میومد که من به جای اون خسته شده بودم ...
خودش من و رزیتا رو برد آرایشگاه ... ناهار برای من و کل کسانی که اونجا بودن , خودش آورد ... به کسی اطمینان نداشت می ترسید یک جای کار خراب بشه , باید همه چیز مطابق میل خودش انجام می شد ...
مامان یک کارت به خاله عاطفه داده بود برای همه ی خانواده ... ولی می ترسیدم همون کاری که من کرده بودم , عماد هم انجام بده ... حالا می فهمم که اون شب نباید به عروسی عماد می رفتم و اون رفتن کلا زندگی منو عوض کرد ...
به هر حال زندگی ما آدم ها پر شده از باید ها و نباید ها ... از کاش می کردم ها و .. ای کاش نمی کردم ها ...
و جالب اینجاست که به ندرت از تجربه های خودمون استفاده می کنیم و نبایدها رو دوباره تکرار می کنیم ....
اما وقتی به اومدن عماد فکر کردم , دیدم هیچ احساسی ندارم و می تونم مثل یک مهمون باهاش برخورد کنم .. .
چیزی که نگرانم کرد و حالم بد شد , این بود که به ذهنم رسید نکنه سارا هم بیاد به عروسی و این چیزی بود که دلم می خواست از رزیتا که همراه من بود , بپرسم ولی غرورم اجازه نداد ...
ناهید گلکار