خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیستم

    بخش پنجم




    رضا به طور باورنکردنی سر ساعت اومد دنبال من ؛ بدون یک دقیقه پس و پیش ... چون می خواست کیک رو هم خودش ببره باشگاه ,  فکر کردم که حتما دیر می رسه ...
    وقتی دم در آرایشگاه اونو دیدم , گفتم : تو خسته نشدی ؟
    گفت : وای ... وای .. اگر شده بودم هم حالا که تو رو دیدم , خستگیم در رفت ... تو واقعا لی لایی ؟ چقدر زیبا شدی ... بیا قربونت برم , تو خسته شدی از صبح اینجایی ... براتون شیرموز گرفتم , همین الان بخور که تو عروسی ضعف نکنی ...
    گفتم : چرا دو تا ؟ پس تو چی ؟
    گفت : با حسام بودیم , ما خوریم ... حسام رفت کیک رو ببره باشگاه ...
    گفتم : چه عجب به یکی اعتماد کردی یک کاری انجام بده ...
    گفت : نمی دونی خیلی کار داشتم ... بابات , شوهر عمه , محمد و سامان , حسام از صبح دنبال فرمون من هستن ... تموم نمی شه که ...
    رزیتا نشست عقب و رضا کمک کرد منم نشستم جلو و راه افتادیم و گفت : من یواش می رم باشگاه که تو یکم توی ماشین استراحت کنی ...
    رو کرد به رزیتا و پرسید : مشکلی که براتون پیش نیومده ...
    گفتم : چرا من مشکل دارم ...
    گفت : چی شده ؟ من که سعی خودمو کردم ...
    گفتم : مشکلم تویی که داری خودتو از بین می بری ... یکم آروم باش ... به جای اینکه همش مراقب منی , به فکر خودت باش ...
    گفت : تو نمی دونی چقدر خوشحالم ... تو آسمون سیر می کنم ... شب عروسی من و توست ... دیگه از این به بعد با هم زندگی می کنیم ... این برای این که به من انرژی بده , کافیه ...
    اون شب با اون لباس زیبا و خوش دوخت , من بی نهایت احساس خوبی داشتم ... انگار آدم دلش می خواست پرواز کنه ...
    عروسی ما اونقدر گرم شد و مردم زدن و رقصیدن که تا مدت ها , خوشی اون شب رو فراموش نمی کردن و همه از عروسی حرف می زدن ...
    خاله عاطفه با ساغر و ساقی اومده بودن و خوشبختانه کس دیگه ای با اونا نبود ... از اینکه عروسی به اون خوبی داشتم خیلی خوشحال بودم و اینکه رضا رو کنارم داشتم ...
    تنها چیزی که اون شب فکر منو آشفته می کرد , این بود که هر دختری میومد با رضا احوالپرسی کنه و تبریک بگه کنجکاو می شدم ببینم این همون دختره ؟ و برخورد رضا رو زیر نظر می گرفتم  ...

    کاری که تا اون زمان نکرده بودم اما متوجه چیزی نشدم ...
    و اون شب بعد از اینکه ما رو دست به دست دادن , همه رفتن و من موندم و رضا ... اولین شبی که باید با اون می گذروندم ...
    رضا تمام خونه رو از گل پر کرده بود ...

    به شدت اضطراب داشتم و نمی دونستم باید چیکار کنم و خجالت می کشیدم ... ولی رضا با مهربونی منو آروم کرد و اینطوری زندگی پر از فراز و نشیب من شروع شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان