خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول




    صبح وقتی بیدار شدم رضا پیشم نبود ... لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ...
    دیدم صبحانه حاضر کرده و داره آبمیوه می گیره ...
    تا منو دید اومد بغلم کرد و گفت : سلام به زن عزیزم , لی لا بانو ...
    گفتم : رضا از روز اول شروع کردی به لوس کردن من ؟ نمی خوام , من باید برای تو صبحانه آماده می کردم ...
    نکن دیگه , خواهش می کنم خودتو کنترل کن ...
    گفت : فدات بشم تو امروز عروسی ... باید آماده بشی الان همه میان خونه ی ما ... امروز پا تختی توئه ، باید لوس باشی ...
    چشمم افتاد به دیوار اتاق که دو تا از نقاشی های منو رضا قاب کرده بود و زده بود اونجا ... بدنم سست شد ...
    من با مداد کنت اون دو تا نقاشی رو کشیده بودم ...
    یکی منظره ی پائیز رو نشون می داد با یک درخت که برگ های اون به شکل قلب ریخته بود روی زمین و یک دختر غمگین زیر اون ایستاده بود و در دور دست مردی که می رفت ...
    و نقاشی بعدی دختری با چشمان گریان زیر مجسمه ی مردی که زنی رو در آغوش گرفته ایستاده ...
    از میون نقاشی های من رضا این دو تا رو که از همه به احساسم در اون زمان نزدیک تر بود رو انتخاب کرده بود و من می دونستم که رضا بدون دلیل این کارو نمی کنه ...
    به شدت برای آینده ی خودم نگران شدم ... در حالی که لیوان های آب میوه رو می گذاشت روی میز , از من پرسید : خوشحال نشدی نقاشی ها رو قاب کردم ؟

    گفتم : رضا اینا چیه آخه ؟ مسخره است ... راستش نه , خوشحال نشدم ...
    اگر دوست داشتم به کسی نشون بدم , خوب خودم این کارو می کردم ... ولی نمی خوام ... خیلی بد کشیدم ...
    گفت : دلت می خواد برش داری که نگاهت بهش نیفته ؟
    گفتم : نه خودم که اشکالی نداره , نمی خوام کسی ببینه که نقاشی به این بدی رو زدیم به دیوار ... ولی خودم دوست دارم ... می دونی ... چیزه , آخه , رضا ... این دوتا رو چند سال پیش کشیدم ...
    فکر کنم یادم نیست کی ولی خیلی بد و غمگینه ...
    گفت : به هر حال هر طور خودت دوست داری ... من که خیلی دوستشون دارم , به نظرم بی نظیره ... حالا اتاق زیاد داریم , یک اتاق رو برات می کنم کارگاه نقاشی ؛ بشین بکش ....
    با اومدن مامان و رزیتا حرفمون قطع شد ...
    اون روز پاتختی بود و همه توی خونه ی ما جمع شده بودن ...
    نمی دونم چرا دلم بی نهایت گرفته بود ... از اینکه اون زن ها می زدن و می رقصیدن , حرصم می گرفت ...
    مامان و شهناز مرتب سئوال پیچم می کردن که چته ؟ چرا اخم کردی ؟ ولی راستش دلیل واقعی اونو می دونستم ... دلم برای چیزی که ممکن بود رضا فهمیده باشه شور می زد ...
    از فردای اون روز رضا رفت سر کار و من خونه رو مرتب کردم و شام پختم و میز قشنگی برای رضا تدراک دیدم  ...
    همه چیز عالی به نظر میومد ولی اون دو تا تابلو مانع می شد که هراسی که به دلم از بابت رضا افتاده بود رو فراموش کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان