داستان دل ❤️
قسمت بیست و یکم
بخش چهارم
به هر حال رضا خوبی های زیادی داشت و گرفتاری های زیادی ...
من دیده بودم که چقدر تو شرکت و سر ساختمون ها زحمت می کشه ... الانم که باهاش زندگی می کردم , می دیدم که بعضی از شب ها تا دیروقت نقشه می کشه و به حساب هاش رسیدگی می کنه ...
در واقع اون خرج مادر و خواهر خودشم می داد ... پس می تونستم این عیب اونو فراموش کنم و باهاش بسازم ... در مقابل این همه محبت و رفاهی که اون برای من فراهم کرده بود , منم می تونستم بهش آرامش بدم تا همه چیز روبراه بشه ...
اون روز دیگه رضا به من زنگ نزد ولی سر شب با دست پر و صورتی خندون اومد خونه ... از همون جا توی حیاط با صدای بلند گفت : لی لا بانو ؟ کجایی عزیزم ؟ بیا کمک ...
آب دهنم رو قورت دادم و یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : لی لا ببینم چیکار می کنی , تو باید زندگیتو درست کنی ... الان همه چیز بستگی به تو داره ...
رفتم تو ایوون و گفتم : سلام عزیزم خسته نباشی ... بده به من ...
مقدار زیادی میوه و مرغ خریده بود ... با هم رفتیم تو آشپزخونه ... بعد در حالی که منو بغل کرد و بوسید طوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده , گفت : تو دست نزن , من میام خودم جابجا می کنم ...
گفتم : خدا خیرت بده چون من درس دارم ...
گفت : لی لا بانو از دست من ناراحت نیست ؟ ...
همینطور که از آشپزخونه می رفتم بیرون , بلند گفتم : نیست ... آقای رضای گل از دست من ناراحت نیست ؟ ...
اونم داد زد : نیست ...
وقتی خواستیم بخوابیم , به من گفت : صبح حاضر شو سر راه تو رو بذارم خونه ی مامانت ...
گفتم : باشه عزیزم ... کی میای دنبالم ؟ چون من می خوام زود برگردم تا درس بخونم ...
گفت : چه ساعتی می خوای بیای ؟ زنگ بزن میام دنبالت ...
گفتم : باشه اینطوری منم به درسم بهتر می رسم ...
طبق معمول اون صبح زودتر از من بیدار شد و منو صدا کرد : لی لا جان اگر میای زود باش حاضر شو , من دیرم میشه ...
خواب آلود و شل شل گفتم : رضا خوابم میاد , تو برو ... بعد از ظهر زودتر بیا با هم بریم , بدون تو که صفا نداره ...
گفت : می خوای خودت بری ؟
گفتم : نه بابا چه کاریه , حوصله ندارم ... می خوام درس بخونم ... هر وقت تو اومدی , با هم یک سر می زنیم ...
پرید رو تخت و منو محکم بغل کرد و گفت : فدات بشم , چشم ... نوکرتم بانوی من ...
و من خوابیدم در حالی که دیگه هوشیار شده بودم و تو فکر که نکنه این کارم اثری نداشته باشه و برای اون عادت بشه ؟
اون روز مامان زنگ زد و گفت : داره میاد پیش من ... دلش تنگ شده ...
من فورا زنگ زدم به رضا و گفتم : رضا جان مامان داره میاد اینجا , نگران من نباش ...
نیم ساعت بعد زنگ زدم و گفتم : رضا جان دارم می رم حیاط رو بشورم , یک وقت نگران نشی ... زود میام ...
یکم بعد عمدا دوباره زنگ زدم که بگم از حیاط برگشتم که نبود ... می خواستم کلافه اش کنم ...
گفتن مهندس رفته سر ساختمون ... حدس زدم با سرعت داره میاد خونه ...
رفتم تو آشپزخونه و مشغول غذا درست کردن شدم که صدای ماشین رو از پنجره ی شنیدم و بعد صدای باز شدن در خونه ... وانمود کردم متوجه نشدم و وقتی اون اومد تو , از جا پریدم و گفتم : وای خدای من تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...
دو تا پلاستیک میوه دستش بود و گفت : فکر کردم مامان میاد براش میوه خریدم ...
گفتم : الهی فدات بشم , دستت درد نکنه ... ولی یادت نیست دیشب میوه خریده بودی ؟ آخیش بمیرم که اینقدر به فکر منی ...
دستپاچه بود نگاهی به اطراف انداخت و گفت : دو تا نقشه هم جا گذاشتم , اومدم اونا رو ببرم ...
و رفت تو اتاق ... چند تا کاغذ لوله کرده رو برداشت و منو با عجله بوسید و رفت ...
ناهید گلکار