خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم




    برای اینکه از دل شهناز دربیارم , نشستم باهاش ناهار خوردم و با هم درددل کردیم ...
    شهناز که برای من ناراحت شده بود , گفت : آدم نمی دونه این دنیا چطوریه ... تو رو خدا می بینی ؟ تو و عماد اینقدر همدیگر دوست داشتین , اون بره زن بگیره و طلاق بده و توام این طوری ...
    گفتم : چی میگی ؟ تو از کجا می دونی ؟
    گفت : تو نمی دونستی عماد زنشو طلاق داده ؟

    گفتم : نه , من از کجا بدونم ؟
    گفت : بعد از عروسی تو طلاق گرفتن ... زن دایی به مامانم گفته بود , فکر کردم توام می دونی ... مثل اینکه با هم خیلی ناسازگار بودن ... یک دختر هم داره , اونم پیش زنشه ...
    پرسیدم : عماد کجاست ؟
    گفت : نمی دونم ولی مامانت می گفت همه می دونن ولی مثل اینکه به تو نگفته بودن ... تو رو خدا نگو که از من شنیدی ...
    گفتم : به کی می خوام بگم ؟ من دیگه شوهر دارم و به عماد فکر نمی کنم ... رضا یک اخلاق هایی داره ولی به من بد نکرده ... به هر حال من آدمی نیستم که سراغ این کارا برم ...
    ببینم نکنه رضا می دونه و این طوری مراقب منه ؟ ... آره بابای من دهنش لقه ، همون طوری که جریان عماد رو به رضا گفته بود , حتما اینم گفته ... اون اصلا به اهمیت موضوع فکر نمی کنه ...
    آره گفته که اون بیچاره اینقدر به هراس افتاده ... منم بودم همین حس رو داشتم ... باید بفهمم ...
    گوشی رو برداشتم و به مامان زنگ زدم ولی حال و احوال کردم و قطع کردم ...

    شهناز پرسید : برای چی نپرسیدی ؟
    گفتم : بابا رو می شناسم , می ترسم باز به گوش رضا برسه ... اگر بفهمه که من می دونم دیگه ولم نمی کنه ... اصلا ولش کن ... توام به کسی نگو به من گفتی , آخه برای منم واقعا مهم نیست ... به من چه ... من رضا رو دارم , چرا باید به این موضوع فکر کنم ؟ ...
    رضا خیلی زود برگشت ... با یک دسته گل و هزار جور عذرخواهی ...
    با هم رفتیم شهناز رو رسوندیم ولی تا چند روز باهاش قهر بودم ... حتی یک کلمه حرف نمی زدم ...
    کم کم مجبور شدیم آشتی کنیم ... در حالی که یک ترس غریب تو دلم افتاده بود و خیلی دست براه پا براه با رضا برخورد می کردم ... باید همون طور که اون نامحسوس حرفشو به من می زد , منم همین کارو می کردم ...
    اولین کارم این بود که  اون نقاشی ها رو از روی دیوار بردارم , طوری که رضا متوجه نشه برای چی ...
    این بود که عکس رضا را از تو آلبوم در آوردم و شروع کردم به کشیدن ... و یک شب که اومد خونه ( درست مثل کار خودش که تابلوها رو زده بود و به روی خودش نمیاورد ) , دید که من هر دو تابلو رو برداشتم و تصویر اونو به جاش زدم ...
    ظاهرا خوشحال شد و منو بوسید ولی ته چهره ی اون چیز دیگه ای می دیدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان