داستان دل ❤️
قسمت بیست و دوم
بخش پنجم
خبر قبولی من تو رشته ای که می خواستم , خیلی خوشحالم کرد ولی رضا بی اندازه غمگین شده بود ... اون دلش نمی خواست من برم دانشگاه و اوایل براش خیلی سخت بود ...
اون مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم و برام یک ماشین خرید و اینطوری کم کم عادت کرد که نمی تونه تا ابد منو کنترل کنه ...
منم سرم به درس خوندن و مدرسه رفتن گرم شد ... حالا همه ی دلخوشی من مسابقات بچه ها بود که مرتب مقام میاوردیم ...
یک روز حسام بی خبر اومد خونه ی من ... اون معمولا این کارو نمی کرد چون با رضا کارد و پنیر بودن ... حالا نه رضا چشم دیدن اونو داشت نه حسام حاضر می شد کوتاه بیاد ...
براش یک چایی ریختم و با شیرینی آوردم و گفتم : یادت باشه خونه ی تنها خواهرت نمیای ...
خندید و گفت : اومدم دیگه ...
گفتم : ماه از کدوم طرف در اومده ؟
گفت : می خواستم باهات حرف بزنم ... می دونی که حتما خونه نیمه کاره مونده ... رضا خیلی وقته اونو ول کرده ... بابا هم که پولی نداره ولی اینش مهم نیست ... رضا تقاضای پولشو کرده و میگه الان لازم دارم ...
گفتم : من صبح با مامان حرف زدم , چرا به من نگفت ؟ خودم با رضا حرف می زدم ...
گفت : نه اونا نمی خوان تو بدونی ولی بابا داره سکته می کنه ... میگه اگر قرار بود خونه نیمه کاره باشه , همون طوری بود دیگه ... حالا هم زیر بار قرض رفته , هم خونه تموم نشده ولی چون رضا طلبکاری کرده , دیگه بابا نمی تونه بهش نده ... نمی خواد اون فکر کنه چون داماد ماست , داریم ازش سوء استفاده می کنیم ...
اگر تو داری یکم قرض بده ... بابا داره از همه دستی می گیره تا قرض رضا رو بده ...
گفتم : من دارم ... حقوق خودمم هست , ربطی به رضا نداره ... فقط یک مشکل هست باید به رضا بگم ... می فهمه و غوغا راه می ندازه ...
گفت : نه , اگر اینطوره نمی خوام ... از خودتون بگیریم بدیم به خودتون ؟ می خواستم رضا ندونه ...
گفتم : صبر کن , من درستش می کنم ... تو نگران نباش داداش جون ... چیز مهمی نیست ...
ناهید گلکار