خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش ششم





    شب که رضا اومد و شام خوردیم , ازش پرسیدم : وضع مالیت چطوره ؟
    گفت : خوبم .. پول می خوای ؟
    گفتم : نه , فکر کردم که تو کارت اشکالی پیش اومده که از بابا پول خونه رو خواستی ... ترسیدم گرفتار شده باشی ...
    با تندی گفت : چه ربطی داره ؟ ... آدم نباید پولشو بخواد ؟ کی بهت شکایت کرده ؟ بابات ؟
    گفتم : رضا جان چرا باز اینطوری حرف می زنی ؟ نه , حسام تو حرفاش به من گفت , منظوریم نداشت ... منتهی من برای تو نگران شدم ...
    گفت : نمی خواد برای من نگران باشی , مگه تا حالا تو مراقب من بودی یا کاری برای من کردی ؟ حالام بشین سر جات , حرف نزن ...
    نمی دونستم چرا توپش پر بود و با من خیلی بد و تحقیرآمیز حرف زد ! ...

    حاضر شدم که برم بخوابم ولی احساس کردم سرم گیج می ره و دارم می خورم زمین ... دستمو گرفتم به دیوار ... جلوی چشمم سیاه شد و حالت تهوع بهم دست داد ...
    گفتم : رضا کمک کن ...

    برنگشت منو نگاه کنه و گفت : بگو داداش جونت بیاد کمکت کنه ...

    فکر کردم خودمو برسونم به تختم دراز بکشم خوب میشم ولی دستم از روی دیوار سُر خورد و محکم خوردم زمین ...
    قدرت بلند شدن نداشتم ... بدنم یخ کرده بود که رضا از زمین بلندم کرد ... دستپاچه شده بود و مرتب صدام می کرد ...
    بعد رفت به طرف تلفن و زنگ زد به مامانم و گفت : لی لا حالش بد شده , رنگ رو روش پریده ... چیکار کنم ؟ ...
    مامان گفت : رضا جان یک چای نبات بهش بده ... می خوای بیام ببریمش دکتر ؟ ...
    گفت : ببخشیدها تقصیر حسامه اومده بوده اینجا , نمی دونم بهش چی گفته بوده که اومدم خونه لی لا حالش بد شده بود ... تو رو خدا بهش بگین بذاره ما زندگیمون رو بکنیم , اینقدر تو کار همه دخالت نکنه ...

    و گوشی رو گذاشت ...
    اگر قدرتی تو بدنم بود خدا رو شاهد می گیرم که می گفتم هر چی باداباد و بدون ملاحظه می زدمش ...
    با شنیدن این حرف احساس کردم سقف روی سرم خراب شد ... حالم بدتر شد و از هوش رفتم ...
    واقعا نفهمیدم چطوری رضا منو به بیمارستان رسوند ...
    ولی وقتی چشممو باز کردم , همه دورم بودن و خبر بچه دار شدن برای من که به جای زندگی کردن می جنگیدم و یا حالت دفاعی داشتم , خبر ناخوشایندی بود ولی رضا سر از پا نمی شناخت ...
    خوشحال بود ... می گفت و می خندید ... خودش به همه تبریک می گفت , در حالی که دلخوری مامان و بابا و حسام از اون باعث شده بود که نتونن لذت نوه دار شدن رو به خوبی بچشن ...
    ولی کاش موضوع به همین جا ختم می شد ..............




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان