داستان دل ❤️
قسمت بیست و دوم
بخش ششم
شب که رضا اومد و شام خوردیم , ازش پرسیدم : وضع مالیت چطوره ؟
گفت : خوبم .. پول می خوای ؟
گفتم : نه , فکر کردم که تو کارت اشکالی پیش اومده که از بابا پول خونه رو خواستی ... ترسیدم گرفتار شده باشی ...
با تندی گفت : چه ربطی داره ؟ ... آدم نباید پولشو بخواد ؟ کی بهت شکایت کرده ؟ بابات ؟
گفتم : رضا جان چرا باز اینطوری حرف می زنی ؟ نه , حسام تو حرفاش به من گفت , منظوریم نداشت ... منتهی من برای تو نگران شدم ...
گفت : نمی خواد برای من نگران باشی , مگه تا حالا تو مراقب من بودی یا کاری برای من کردی ؟ حالام بشین سر جات , حرف نزن ...
نمی دونستم چرا توپش پر بود و با من خیلی بد و تحقیرآمیز حرف زد ! ...
حاضر شدم که برم بخوابم ولی احساس کردم سرم گیج می ره و دارم می خورم زمین ... دستمو گرفتم به دیوار ... جلوی چشمم سیاه شد و حالت تهوع بهم دست داد ...
گفتم : رضا کمک کن ...
برنگشت منو نگاه کنه و گفت : بگو داداش جونت بیاد کمکت کنه ...
فکر کردم خودمو برسونم به تختم دراز بکشم خوب میشم ولی دستم از روی دیوار سُر خورد و محکم خوردم زمین ...
قدرت بلند شدن نداشتم ... بدنم یخ کرده بود که رضا از زمین بلندم کرد ... دستپاچه شده بود و مرتب صدام می کرد ...
بعد رفت به طرف تلفن و زنگ زد به مامانم و گفت : لی لا حالش بد شده , رنگ رو روش پریده ... چیکار کنم ؟ ...
مامان گفت : رضا جان یک چای نبات بهش بده ... می خوای بیام ببریمش دکتر ؟ ...
گفت : ببخشیدها تقصیر حسامه اومده بوده اینجا , نمی دونم بهش چی گفته بوده که اومدم خونه لی لا حالش بد شده بود ... تو رو خدا بهش بگین بذاره ما زندگیمون رو بکنیم , اینقدر تو کار همه دخالت نکنه ...
و گوشی رو گذاشت ...
اگر قدرتی تو بدنم بود خدا رو شاهد می گیرم که می گفتم هر چی باداباد و بدون ملاحظه می زدمش ...
با شنیدن این حرف احساس کردم سقف روی سرم خراب شد ... حالم بدتر شد و از هوش رفتم ...
واقعا نفهمیدم چطوری رضا منو به بیمارستان رسوند ...
ولی وقتی چشممو باز کردم , همه دورم بودن و خبر بچه دار شدن برای من که به جای زندگی کردن می جنگیدم و یا حالت دفاعی داشتم , خبر ناخوشایندی بود ولی رضا سر از پا نمی شناخت ...
خوشحال بود ... می گفت و می خندید ... خودش به همه تبریک می گفت , در حالی که دلخوری مامان و بابا و حسام از اون باعث شده بود که نتونن لذت نوه دار شدن رو به خوبی بچشن ...
ولی کاش موضوع به همین جا ختم می شد ..............
ناهید گلکار