داستان دل ❤️
قسمت بیست و سوم
بخش اول
حالا دیگه اختلاف بین رضا و خانواده ی منم به غصه هام اضافه شده بود ...
دیگه مجبور بودم که یک کاری بکنم تا بابا قرض رضا رو پس بده و این طوری عزت خودمم صدمه نمی دید ...
چند تا سکه داشتم که رضا ازش خبر نداشت و مقداری پول ؛ یواشکی دادم به مامان و ازش خواهش کردم به بابا نگه ... اون مرد ساده ای بود و می ترسیدم به گوش رضا برسه ...
و بالاخره بابا با اون پول و مقداری که از شوهر عمه قرض کرده بود و یک وام از اداره اش , تونست پول رضا رو پس بده و اونم بدون هیچ گونه تعارفی پول رو گرفت و تشکر کرد و دوباره با بابا گرم گرفت و وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده ...
به نظر نمیومد رضا آدم پول پرستی باشه ... بی ریا خرج می کرد و هیچ وقت از من حساب و کتاب نمی خواست و این برای من معما بود که چرا اینقدر در گرفتن پولش از بابا اصرار داشت ...
اما خونه ی بابا همون طور نیمه کاره موند و رضا اصلا به روی خودش نمیاورد ...
فقط یک مشت قرض و غصه برای پدر و مادر من مونده بود , چیزی که اصلا تو زندگی تجربه نکرده بودن و همیشه به این افتخار می کردن که چون پاشونو از گلیمشون درازتر نکردن , محتاج کسی نشدن ...
نه من جرات می کردم معترض رضا بشم که چرا اصرار کرد اون خونه رو بسازه و اگر این کارو شروع کرد چرا نیمه کاره رهاش کرد ؟ و نه پدر و مادرم می خواستن دیگه این موضوع رو مطرح کنن ...
بابا می گفت : بهتر ... این طوری قرض منم کمتر شد ... خودم یواش یواش تمومش می کنم ...
اینم اشتباهی بود که بابا با خوشبینی خودش انجام داده بود و حالا چوب همون اشتباه رو می خورد ... و حالا که فقط یک سال به بازنشستگی اون مونده بود , نگرانیش بیشتر شده بود ...
با شنیدن خبر بارداری من , رضا از این رو به اون رو شده بود ... مهربون و ملایم ... هر چی اراده می کردم برام فراهم می کرد ...
زینت خانم و رزیتا اون شب با خوشحالی اومدن خونه ی ما و هر چی تونستن منو لوس کردن ...
حالا رضا بیشتر از قبل مراقب من بود و با این کارش داشت منو خفه می کرد ... نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... مرتب یا مامانم رو میاورد خونه ی ما یا منو می برد پیش اون ...
گاهی خسته می شدم و سرش داد می زدم ولی اگر می خواستم همیشه این کارو بکنم , تمام زندگی ما همین می شد ... یک هفته ده روز طاقت میاوردم و بعد از کوره درمی رفتم و یک دعوای مفصل با هم می کردیم , اون ابراز پشیمونی می کرد ...
یک روز منو آزاد می گذاشت و دوباره از اول یک دایره رو دور می زدیم ...
و دورنمایی بسیار زیبا برای مردم از زندگیمون ساخته بودیم که حتی اگر به مادر خودم هم می گفتم , حرفمو باور نمی کرد که اون تمام استقلال منو گرفته ...
و هر کس ما رو می دید به خوشبختی ما غبطه می خورد ........
ناهید گلکار