داستان دل ❤️
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
رضا روز به روز کارش بهتر می شد و ساختمون های زیادی رو با سود بالا می ساخت ...
سلیقه و دقت عمل و خوش قولی باعث شده بود که همه به اون مراجعه می کردن ...
مدتی بود که رضا با چند تا مهندس که تو کار ساخت و ساز بودن , آشنا شده بود و اصرار داشت با اونا رابطه ی خانوادگی برقرار کنه ولی من هر بار یک بهانه ای میاوردم و این کارو به عقب مینداختم ...
تا یک شب همه رو به خونه ی ما دعوت کرد ... از صبح مامانم و زینت خانم اومدن کمک من و به خواست رضا چند جور غذا درست کردیم ...
نمایش های رضا برای عده ای تازه وارد دیدنی بود و برای من زجر آور ... و حالا می فهمیدم که چرا اون زمان زینت خانم و رزیتا در مقابل اون ساکت می شدن و منم درست همون حال رو داشتم ...
رضا یک زمین بالای شهر خرید تا چند طبقه بسازه ...
بریز و بپاش عجیبی راه انداخته بود ... کلا جو پولداری اونو گرفته بود ... از دوستانش زیاد خوشم نمیومد ...
دور هم جمع می شدن و مشروب می خوردن و ما زن ها گوشه ای می نشستیم و اونا رو تماشا می کردیم ... چیزی که من تو خونه ی پدرم ندیده بودم ...
در حالی که بچه تو دلم بزرگ شده بود , اون منو مجبور می کرد پنجشنبه بعد از ظهر با اونا برم شمال و عصر جمعه برگردیم و این برای من خیلی سخت بود ... دل و کمرم درد می گرفت ...
هر وقت شکایت می کردم , می گفت : ای وای تو چقدر بی جنبه ای , بی حالی , ضعیفی ...
و برای اینکه این نسبت ها رو به من نده , دم نمی زدم ...
تو راه از پنجره ی ماشین نگاه می کردم ... روستاهایی رو که تو دل کوه بودن یا وسط جنگل نشون می کردم ... با خودم می گفتم یک روز فرار می کنم و میام اینجا یک خونه اجاره می کنم و تنهایی با بچه ام زندگی می کنم ... جایی که دست رضا بهم نرسه ...
وقتی مست می کرد , جلوی دوستانش شروع می کرد به گفتن حرف های چرند ... از خودش تعریف می کرد ... سازشو که نمی تونست خوب بزنه برمی داشت و مدتی گوش همه رو آزار می داد ...
یک روز که از مدرسه برگشتم , دیدم رضا خونه است ... تا چشمش افتاد به من گفت : لی لا زود باش حاضر شو باید بریم جاده ی کرج باغ مهندس شریفی ... ناهار منتظر ماست ...
گفتم : چرا اینطوری دعوت کرده ؟ من الان آمادگی ندارم ...
گفت : تو رو خدا نه نیار ... من کارمو روبراه کردم و اومدم ... دوست دارم بریم ...
گفتم : مهندس شریفی دیگه کیه ؟ من نمی شناسم ... جایی که دعوت نشدم , نمیام ... مگه خانمش نباید به من زنگ می زد و دعوتم می کرد ؟ ... اینطوری من خجالت می کشم ...
گفت : نه بابا این حرفا نیست , به من گفته دیگه ... زود باش , ناهار باید اونجا باشیم ...
ناهید گلکار