داستان دل ❤️
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
وقتی رسیدم خونه , رضا هنوز نیومده بود ... درو که باز کردم صدای زنگ تلفن میومد که قطع شد و بلافاصله دوباره شروع کرد به زنگ زدن ... و این نوع تلفن کردن فقط مختص رضا بود ...
با عجله خودمو رسوندم و گوشی رو برداشتم ... رضا با هراس پرسید : کجا بودی ؟
گفتم : خونه ی مامانم ...
گفت : باز بی خبر رفتی و منو نگران کردی ؟ ...
داد زدم : نگران نشو ... نمی خوام , نگران نشو ... خسته ام کردی دیوونه ... ولم کن ... تو رو خدا ولم کن ...
گفت : لی الا جان چی شده ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ از دست من عصبانی شدی ؟
گفتم : از دست تو , از دست روزگار , از دست خودم ... تب دارم , حالم بده ... باید به تو جواب پس بدم ... اصلا نمی خوام به کسی گزارش بدم کجا می رم و کجا میام ... ای بابا ......
من بدبخت مریضم که میشم نمی تونم یک گوشه تو خونه ی مادرم بیفتم و بمیرم ... باید با این حالم بدوم خونه که جنابعالی نگران نشی ... آخه یکی نیست به من بگه به درک که شد ... اونقدر نگران شو تا جونت در بیاد ...
گفت : لی لا دیشب خیلی گند زدم ؟ آره ؟
گفتم : وقتی اومدی حرف می زنیم ... حالا برو به کارت برس حوصله ندارم ...
گفت : خجالت می کشم بیام خونه ... ترسیده بودم ترکم کرده باشی ...
گفتم : چرا کاری می کنی که این نگرانی برای خودت به وجود بیاد ؟ رضا الان حالم خوب نیست ... من می رم استراحت کنم ...
گفت : دست به هیچی نزن , من میام برات شام درست می کنم ...
گوشی رو گذاشتم ... تنم داغ بود ... داغ از همه چیز ... داغ از عقل کم ... داغ از تصمیم های نا به جا ...
من نمی تونستم همه چیز رو گردن رضا بندازم ... اون رضا بود , از اولم همین طور بود ... از بچگی هم همینطور بود و نمی تونست به خاطر هیچ کس و هیچ چیز عوض بشه ولی من چرا باید محکوم باشم تا آخر عمرم اونو تحمل کنم ؟
چرا اون باید اینقدر قدرت داشته باشه که منو اینطور اسیر دست خودش بکنه , به قول خودش با هزار تومن ؟ ... اون به من گفت تو هزار تومن می ارزی ...
حق با اون بود ... من به کمترشم راضی بودم ... آبروی خودمو بردم ...
برای اینکه جلوی دیگران خودمو الکی بزرگ جلوه بدم , به اندازه ی یک هزار تومنی خودمو کوچیک کردم و از همه مهم تر پیش خودم خار شدم ... واقعا من برای چی قبول کردم زن اون بشم ؟ ...
حالا این اون چیزی بود که منو آزار می داد ...
بعد با خودم فکر کردم لی لا بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ... هر چی می خواد بشه بشه , دیگه کوتاه نیا ...
رضا نیم ساعت بعد خونه بود ... من روی مبل دراز کشیده بودم ...
بچه مرتب تو شکمم تکون می خورد و با هر حرکت اون , نمی دونم چرا غم عالم میومد به دلم ...
تو این محیط عجیب و غریب چطور می تونستم اونو تربیت کنم ؟ ...
رضا دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : خیلی داغی , پاشو ببرمت دکتر ...
گفتم : داغی من از ناراحتیه رضا ... من گاو نیستم که تو منو به آخور بسته باشی ...
احساس من از همه چیز برام مهم تره ... تو داری با روح و روان من بازی می کنی و دردم از اینکه خودتم می دونی داری این کارو می کنی ... چون نگرانی صبر من تموم بشه و بذارم برم ...
اگر محیط امنی برای من ساخته بودی که نگرانی نداشتی ... من بهت ثابت کرده بودم که دوستت دارم و بهت وفادار هستم و می مونم ... ثابت کردم که من هرزه نیستم که به تو قول وفاداری بدم و زیر قولم بزنم ...
ولی این تو هستی که به خودت اطمینان نداری ... بعد وانمود می کنی که به من اطمینان نداری ...
گفت : چیکار کردم مگه ؟ چی برات کم گذاشتم ؟
ناهید گلکار