داستان دل ❤️
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
گفتم :صداقت ... تو در هیچ کارت با من صادق نیستی و نبودی ... خودت دیشب اینو اعتراف کردی ... جلوی همه حرف دلتو زدی ... گفتی من هزار تومن می ارزم ...
گفت : من گفتم ؟ امکان نداره چنین چیزی گفته باشم ... دروغ میگی ...
گفتم : رضا ده نفر اونجا بودن ، شنیدن ... حرفی که تو ذهنت داشتی رو موقع مستی زدی ...
من از مرد مست متنفرم ... از مشروب بدم میاد و تو با وجود تمام مخالفت های من , این کار می کنی و روز به روز بیشترشم کردی و من دیگه طاقت ندارم ... داغم ... تب دارم ولی فکر نکنم سرما خورده باشم ...
آتیش درونم که داره منو می سوزونه ...
سرشو گرفت و نشست جلوی من و گفت : آره تو حق داری ... برای دیشب تو حق داری ولی به خدا من برای اینکه تو رو ناراحت کنم مشروب نمی خورم ... اونا همه این کاره بودن و من نمی خواستم کم بیارم ...
گفتم : پس تو حزب بادی ... اگر زن های اونا هم یک کاری کردن , منم باید بکنم ؟ ...
گفت : چشم ... دیگه نمی خورم , قول می دم ... حالا بیا ببرمت دکتر ...
گفتم : یک سوپ بخورم و کمی بخوابم خوب می شم ... اگر نشد , بعد می ریم ...
و رفتم تو تخت و اونم رفت سوپ درست کنه ...
از حرف ها و رفتار رضا این طور معلوم می شد که متوجه نشده عماد کی بوده ...
بعد با خودم فکر کردم لی لا آخه تو چرا اینقدر ترسویی ؟ از چی می ترسی ؟ واقعا تو مگه با عماد رابطه ای داشتی یا کار بدی کردی که اینقدر می ترسی ؟ ولش کن , هر چی می خواد فکر کنه ...
کمی بعد رضا اومد کنار تخت نشست ... خم شد و منو گرفت تو بغلش ... روی سینه اش فشار داد ... محکم و عاشقانه ...
همینطور که سرمو می بوسید , با بغض گفت : لی لا باور کن از بس دوستت دارم یک وقت قاطی می کنم ... چون هنوز مطمئن نیستم تو از من راضی باشی , هر کاری می کنم ... ولی من همینم ؛ رضا ...
یک مرد که هیچ وقت فکر نمی کرد اینطور ذلیل یک زن بشه ...
خودمم گاهی از این احساس خسته میشم ... فکر از دست دادن تو مثل خوره افتاده به جونم ...
توام قبول کن هیچ تلاشی نمی کنی که این بدبینی از سرم بیفته ...
گفتم : ببین تو بازم داری به من توهین می کنی ... این همون فکر توست که گفتی من هزار تومن می ارزم ... اگر این طوری فکر می کنی پس چرا منو دوست داری ؟ ...
من موجود بی ارزشی هستم و لیاقت عشق تو رو ندارم ؟ ... باور کن دوستت دارم و به خاطر پول زنت نشدم ...
خودت تو این مدت فهمیدی که اصلا برام پول ارزشی نداره ولی هر وقت می خوام بهت نزدیک بشم , خودت یک کاری می کنی که از خودمم بیزار میشم چه برسه به تو ...
منو بیشتر تو آغوشش گرفت و یک دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : خیلی خوبه تو زن منی و این دختر منه ...
شماها همه چیز من هستین ... اگر اینو یادت باشه , دیگه بقیه چیزا زیاد مهم نیست ... لی لا تو قبل از من .... ؟ ولش کن ... یکم بخواب تا سوپ حاضر بشه ...
و درست زمانی که داشت دلم به حالش می سوخت و می خواستم همه چیز رو فراموش کنم , رضا با یک سوال ذهنم رو به هم ریخت ...
ناهید گلکار