داستان دل ❤️
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
اون زمان من فکر می کردم حرف های خوبی به رضا زدم و همین باعث شد که اون تغییر رفتار بده و یا به خاطر بچه بود که بسیار باملاحظه رفتار می کرد ...
مرتب با هم می رفتیم برای خرید لوازم بچه ...
من لباس پسرونه برمی داشتم اون دخترونه ...
می گفت من خواب دیدم بچه ام دختره ... ولی من دلم می خواست پسر باشه ؛ موجودی که کسی نتونه اونو اسیر کنه ...
مرد باشه تا زنی رو که دوست داره انتخاب کنه و حتی اگر اون زن نخواست با نقشه بتونه اونو به دست بیاره ...
شکمم روز به روز بزرگ تر می شد ... من تمام عشق زندگیم توی وجود اون بچه خلاصه می شد ...
به شدت دوستش داشتم و مرتب از روی شکم نوازشش می کردم ...
اواخر خرداد , مامان سیسمونی که تهیه کرده بود آورد و عمه و شهناز و زینت خانم و رزیتا هم اومدن و اون روز رضا هم تو خونه موند تا اتاق بچه رو بچینیم ...
که البته رضا این بار سعی می کرد سلیقه ی منو هم بپرسه که باعث تعجب همه شده بود ...
اتاقی زیبا برای بچه ای که منتظرش بودیم , آماده شد ...
لباس های کوچولو ... کفش های و جوراب های اون دل آدم رو می برد ...
حالا همه ی ما بی تاب اومدنش شده بودیم ...
با هر سختی بود امتحاناتم رو دادم و منتظر پانزدهم تیر بودم که دکتر گفته بود وقت زایمان منه ...
زینت خانم و رزیتا از روزی که سیسمونی چیده بودیم , خونه ی ما مونده بودن ...
اون زن خیلی خوبی بود و کاری به کار من نداشت ... وقتی اونا بودن تازه راحت تر می شدم و تنهایی اذیتم نمی کرد ... چون هوا خیلی گرم بود دوست نداشتم از خونه بیرون برم ...
یک روز بعد از ظهر که کمرم به شدت درد می کرد , با ناله رفتم برای خودم آب بیارم ... زینت خانم ازمن پرسید : دردت چطوریه ؟ شاید درد زایمان باشه ...
گفتم : هنوز یک هفته مونده ولی تو کمرم احساس درد دارم ...
گفت : بچه تکون می خوره ؟
یک فکری کردم و گفتم : نه ... خیلی وقته اصلا تکون نخورده ...
گفت : بیا اینجا مادر ببینم ...
نشستم روی مبل رزیتا گفت : نترسونش مامان جون , ببین رنگش پرید ...
زینت خانم دستشو گذاشت روی شکم من و یکم پهلوی منو فشار داد و صبر کرد ...
بعد از جا پرید و گفت : پاشو ... بدو باید بریم بیمارستان ...
موهای تنم راست شد ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفت : نمی دونم ... کمرت درد می کنه و درد زایمان نداری ... بچه ام تکون نمی خوره ... باید بریم دکتر به ما بگه چی شده ...
رزیتا زنگ بزن رضا ... زود باش ... تو بشین پشت ماشین , اینطوری زودتر می رسیم بیمارستان ...
رزیتا گفت : من زیاد پشت ماشین ننشستم , می ترسم ...
من که فورا آماده شده بودم و داشتم از در می رفتم بیرون , گفتم : خودم می شینم ... حالم خوبه ...
در واقع من حرف زینت خانم رو زیاد جدی نگرفتم و فکر می کردم حالا یکم بچه تکون نخورده طوری نمی شه ...
تا ماشین رو از در بردم بیرون , رزیتا به رضا زنگ زده بود و اومد و سه تایی رفتیم بیمارستان ...
رضا قبل از ما اونجا رسیده بود ...
زینت خانم شلوغ کرده بود که : تو رو خدا زود باشین وضعش خطرناکه ... عجله کنین ...
و از این حرف , رضا داشت دیوونه می شد ... این طرف و اون طرف می دوید که دکتر منو معاینه کنه ...
من دراز کشیدم و دکتر گوشی گذاشت و فورا داد زد : قلب نمی زنه ... اتاق عمل رو حاضر کنین , مریض اورژانسیه ...
من تازه متوجه شدم که خطری بچه رو تهدید می کنه و یا تهدید کرده ...
چون همه ی کادر زایمان مثل برق و باد در یک چشم بر هم زدن منو روی تخت زایمان گذاشتن و جملاتی که از اونا می شنیدم , وحشت زده ام کرده بود ...
ناهید گلکار