داستان دل ❤️
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
رضا تا لحظه ی آخر با چشم گریون جلوی در بود و از همون دور به من دلداری می داد ؛ در حالی که معلوم بود خودشم حال خیلی بدی داره ...
اون همیشه خیلی راحت گریه می کرد چون احساسات رقیقی داشت ...
دکتر یک آمپول به من زد و پرستار داشت به دستم سُرم وصل می کرد ... با التماس از دکتر پرسیدم : بچه ام مرده ؟ تو رو خدا آقای دکتر بهم بگو بچه ام چی شده ؟
گفت : قلبش ضعیف می زنه ... از کی تکون نمی خوره ؟ ...
ولی من دیگه چیزی نفهمیدم و نتونستم جواب دکتر رو بدم و از هوش رفتم ...
انگار به یک خواب عمیق فرو رفتم ولی کابوس می دیدم و تو همون حال نگران بچه ام بودم و ترس از دست دادن اون تو وجودم رخنه کرده بود که بیهوشی هم نمی تونست مانع نگرانی من باشه , طوری که تو اون حال مطمئن بودم یک بلایی سر بچه ام اومده و با همین تصور به هوش اومدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید از دست دادن بچه ام بود و با صدای بلند و دلخراشی فریاد زدم : خدایا بچه ام ... بچه ام ...
مامان و زینت خانم پیشم بودن ... هر دو منو گرفتن و مامانم گفت : نترس عزیز دلم , بچه ات خوبه ... نجاتش دادن ... نترس ...
هراسون به اطراف نگاه کردم و گفتم : کو ؟ کجاست؟ می خوام ببینمش ...
زینت خانم گفت : صبر داشته باش مادر جان , گریه نکن میاریمش ...
گفتم : الان می خوام ببینمش ... رضا کو ؟ چرا نیست ؟ رضا ؟
مامان گفت : رفته دارو هاتو بگیره ... گریه نکن قربونت برم ... چیزی نشده ... حالش خوبه , خدا رحم کرده ... آروم باش برات تعریف می کنم ...
گفتم : تعریف نکن , بچه رو بیار می خوام ببینمش ... تا نیاری خیالم راحت نمی شه ...
که رضا از در اومد تو و تا دید که به هوش اومدم , خوشحال شد و تا اومد جلو منو بغل کنه , گفتم : رضا بچه ام کجاست ؟
گفت: خوبه , الان تو دستگاهه ... دیدی گفتم دختره ؟ ...
مامانم گفت : لی لا جون می دونی زینت خانم جونشو نجات داد ؟ ... بچه داشت خفه می شد ... ضربان قلبش کم شده بود و حالا کبوده ... تو دستگاهه ... حالت بهتر شد , می ریم با هم اونو می بینیم ...
رضا دستمو گرفت و گفت : خدا خیلی بهمون رحم کرد ... نمی دونم مامان چطوری فهمیده بود ولی هر چی بود به نظرم کار خدا بود ...
وقتی رضا رو دیدم که خیالش راحته , باورم شد و تازه به گریه افتادم ...
ازش پرسیدم : تو دیدیش ؟ ...
گفت : آره قربونت برم , دیدم ولی هنوز کبوده ... صبر داشته باش ... تو که همیشه خانم بودی , حالا هم صبوری کن تا کبودی تنش برطرف بشه ... دکتر گفته تا فردا خوب میشه ...
ولی من نمی تونستم طاقت بیارم ...
بچه رو می خواستم و این همون معجزه ی خداونده که در وجود یک زن قرار می ده ... عشقی پاک و بی ریا قلبم رو لبریز کرده بود ...
می خواستم پر بزنم و اونو در آغوش بگیرم ...
ناهید گلکار