داستان دل ❤️
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
رضا یک طرف من نشست و مامانم طرف دیگه تا کمک کنن دخترمو شیر بدم برای اولین بار ...
و چه لذتی توی این کار هست ...
اولین تماس بدن یک زن با بچه اش در حالی که می دونه اون داره از وجودش تغذیه می کنه ...
خیلی خدا بزرگ و دانا و تواناست و این یکی از زیباترین معجزات الهی محسوب میشه ...
رضا همین طور که با خوشحالی به ما نگاه می کرد , از من پرسید : لی لا گفتی اسمشو می خوای چی بذاری ؟
گفتم : وای رضا داری منو سکته می دی ... چه عجب از من پرسیدی !
گفت : معلومه که از تو می پرسم ... تو مادر خوشگلشی ... تو باید اسمشو بذاری ...
گفتم : خوب اینم به فال نیک می گیریم ... فکر کرده بودم اگر دختر شد , سوگند بذارم ... خودتم گفتی بودی دوست داری ...
گفت : آره , خیلی قشنگه ولی یک اسم دیگه هم فکر کرده بودیم ... ثمر ... یادته ؟
گفتم : نه , من همچین اسمی یادم نیست ...
گفت : ببین دوست داری حالا یا نه ؟ ... به نظرم خیلی قشنگه ... ثمر ... میشه ثمره ی زندگی من و تو ... دیگه از هم جدا شدنی نیستیم ...
با وجود ثمر , من و تو یکی شدیم ... احساس خوبی دارم ... انگار با به دنیا اومدن اون دنیام فرق کرده ...خیلی ثمر قشنگه ... مگه نه ؟ ...
گفتم : آره قشنگه , بذار ثمر ... اگر غیر از این رفتار می کردی , تعجب می کردم ...
گفت : نه به خدا , اگر تو راضی نباشی نمی ذارم ... تو ثمر رو دوست نداری ؟
گفتم : رضا بسه دیگه , بحث نکن ... گفتم که دوست دارم ...
مامان که کنار من نشسته بود و با یک دست پشت بچه رو گرفته بود و با دست دیگه اش یقه ی لباس منو نگه داشته بود , برای اینکه قائله رو ختم کنه که من ناراحت نشم , گفت : ثمر خیلی بهش میاد لی لا جان ... چه اسم قشنگی ...به به ... من که خیلی خوشم اومد ...
و این طوری اسم دختر من ثمر شد ..........
فردای اون روز رفتم خونه , در حالی که بخیه هام به شدت درد می کرد ...
اون وقت ها بخیه با نخ های کلفت سیاهی زده می شد و خیلی هم دیر جاش از بین می رفت یا اصلا نمی رفت ...
برای همین هم زینت خانم و رزیتا هم مامانم خونه ی ما بودن ... رضا خیلی مهربون تر شده بود ولی طبق معمول که همه چیز می دونست , به همه کار دخالت می کرد ...
اینطوری شیر بده ... باد گلوشو اینطوری بگیر ... یک ور بخوابونش ... سرشو بگیر ... بغلش نکن ...
و هزار جور ابراز وجود که همه ی ما رو کلافه کرده بود ... به خصوص رزیتا که چند بار باهاش درگیر شد ولی یک روز سرش داد زد : ای بابا ... واقعا خدا به لی لا صبر بده ... تو آدم رو می کشی ... بسه دیگه ما هم عقل داریم ... دو تا مادر اینجا هستن که هر کدوم بچه بزرگ کردن , تو این وسط چی میگی ؟
رضا یکم سکوت کرد و خونسرد به رزیتا گفت : فکر کنم ترشیدگی روی تو اثر گذاشته و به لی لا حسودی می کنی ... عقده ای شدی ...
ناهید گلکار