داستان دل ❤️
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
با این حرف زشت و ناروا , رزیتا عصبانی شد و گفت : نمی خوام جلوی زنت و زری خانم چیزی بهت بگم که مثل حرف تو باشه ولی این حرفت رو فراموش نمی کنم ... یادت باشه چی بهم گفتی ...
و زد زیر گریه و پاشو کرد تو یک کفش که می خواد برگرده خونه شون ...
زینت خانم دلش نمی خواست بره و از ثمر جدا بشه ... برای همین کلی من با رزیتا حرف زدم تا قانعش کردم که بمونه ...
مامانم روز دهم رفت ولی زینت خانم پیشم موند و تا دو ماه با هم زندگی می کردیم که دوباره رزیتا و رضا با هم دعواشون شد و رفتن ...
در حالی که من دلم نمی خواست اونا برن چون با بودن اونا احساس امنیت می کردم , در عین حال هر دوشون خوب و مهربون بودن و من حالا خیلی زیاد دوستشون داشتم ...
زینت خانم درست مثل دخترش با من رفتار می کرد و ضد رضا بود و اینطوری نمی خواست من با رضا جر و بحث کنم چون اون دو نفر این کارو برای من می کردن ...
رضا طوری ثمر رو دوست داشت که انگار بتی رو می پرسته ...
یک دفتر مخصوص ثمر درست کرده بود و تمام لحظات زندگی اونو از کوچکترین حرکت یاد داشت می کرد و تمام مدتی که خونه بود , مراقب ثمر بود ...
دیگه بغل من نمی داد ... خودش تا صبح بیدار می موند و کنار تخت بچه چرت می زد ... فقط یک بار منو صدا می کرد که بهش شیر بدم و من راحت می خوابیدم ...
ولی متاسفانه می دیدم که هراس از دست دادن ثمر هم به جونش افتاده بود و آرامش رو از من و خودش گرفته بود ...
طوری بی قرار ثمر بود که روزها که سر کار بود , در هر فرصتی زنگ می زد و احوال ثمر رو می پرسید و دستورهای لازم رو برای نگهداری اون برای بار هزارم به من می داد ...
یک آلبوم خریده بود که از ثمر عکس می نداخت و روز به روز و هفته به هفته رشد ثمر رو با اون عکس ها ماندگار می کرد ...
تولد یک سالگی ثمر با جشن بازنشستگی بابا ی من یکی شده بود ...
خونه رو نتونسته بودن خوب تموم کنن ولی طوری بود که می تونستن توش زندگی کنن ...
هنوز رونمای ساختمون درست نشده بود و اتاق ها رنگ نداشت که اثاث کشی کردن و رفتن توی اون خونه ....
برای همین از ما دور شده بودن و من برای رفتن به دانشگاه و مدرسه از زینت خانم و رزیتا خواهش کردم که بیان خونه ی ما ... پس ثمر تمام روز با اونا بود و شب ها هم که با پدرش ولی با همه ی این جدایی ها اون هلاک من بود ...
وقتی ظهر می رسیدم , از بغلم پایین نمیومد و با همون دست کوچولوش صورتم رو می گرفت و می بوسید ....
رضا اونو بغل می کرد ولی چند دقیقه بعد خودشو به طرف من دراز می کرد و می گفت مامان ...
دیگه همه می دونستن که چقدر اون بچه وابسته ی منه و من عاشق و بی قرار اون بودم ...
وقتی روی پام می نشست , صورتشو به صورت من می چسبوند و خودشو لوس می کرد و با اون چال قشنگش که روی گونه چپ داشت به من می خندید و طوری به سینه ی من می چسبید که انگار جدا شدنش محاله ...
شاید یک ساعت شیر خوردنش طول می کشید و همین طور بازی می کرد و شیر می خورد و من اجازه می دادم ثمر اینطور سر من کلاه بذاره ...
ناهید گلکار